۱۳۸۷ بهمن ۱۰, پنجشنبه

خاطرات انقلاب(1)

ایام مبارک دهه فجر یا 17 شهریور یا مناسبت هایی این چنینی که می شود ؛ هر سال خاطراتی تازه بیان می شود . خانواده ام و مادربزرگ و پدربزرگ و دائی و عمو ها و...
هیچ گاه ازشان نخواسته ام خاطرات خود را بگویند. نه من بلکه خواهرانم هم.سعی کرده ایم جو به گونه ای باشد که خود سر شوق بیایند و بگویند. این گونه خاطراتی ناب تر و زیباتر و آب و تاب تر می گویند.

جز اولین خاطراتی که به یاد دارم خاطره ایست به نقل از پدر زمانیکه بچه بودم برایم تعریف کرده اند .
این خاطره مربوط به همین عکس است !
این عکس مربوط به روز خونین هفده شهریور است که در آن همه سرباز ها دستور شلیک بر روی جمعیت داشتند.
پدر می گفتند : گمان شلیک و کشتار می رفت اما نه به حدی که انجام شد.
در این عکس شما می بینید که کنار و پشت جمعیت چندین ردیف سرباز ایستاده و نشسته اند و در حال شلیک هستند و برخی از افراد انقلابی نیز مجروح یا شهید روی زمینند. در این میان به نقل از پدر تنها یک سرباز اصلا شلیک نکرد در طول ماجرا و آن درست سربازی است که پشت به دوربین در سمت راست عکس قرار دارد. پدر می گفت : در همه ماجرا حتی سر تفنگش به سمت جمعیت نبود و بالا بود.
پدر خودشان را در عکس نشان می دادند ( سمت چپ عکس کنار جدول ؛ ردیف اول تظاهر کنندگان) و می گفتند اگر این سرباز شلیک می کرد کار من تمام بود چون من ردیف اول بود وبه خاطر اینکه کنار جدول دراز کشیده بودم دید نداشته سرباز کناریش که بزنه وگرنه می زد اون !و به شوخی می گفتند : بی پدر می شدید ها ! و رو به مادر می کردند و می گفتند : الان مدیون این سربازی! وگرنه شوهرتو می کشتند. مادر هم می گفتند : دیدی ؟! جد من از اون اولش هواتو داشته!و... ادامه حرف های این دو که جو خانه را لذت بخش می کرد.
این ها مقدمه ای می شد که پدر از انقلاب و فعالیت خودش و دوستانش بگوید. از شور و جنبش مردم بگوید و ما نیز پای حرف های او تا آخر با دل و جان گوش می کردیم .

حالا مگر چند سالش بوده؟ درست 17 سال !
خاطرات پدر موقع دستگیری ساواک همراه اعلامیه وقتی تنها 14-15 سال داشته .
خاطرات مادر که واقعا برایم شیرین است.
خاطرات تلخ مادر بزرگ از زندان و عبرت .
هنوز که هنوز است کسی جرئت نمی کند از او چیزی بپرسد. هنوز که هنوز است حتی نمی تواند از نزدیکی موزه عبرت بگذرد.هنوز که هنوز است ... سی سال از پیروزی انقلاب می گذرد. سی سال از جنایات ساواک می گذرد.سی سال از جوانی او در انقلاب و درد هایش می گذرد . در این سی سال بیست سال نوه اش بودم و هربار وقتی تلویزیون از عبرت و دستگیری و ساواک می گوید می بینم که.. گویی برایش عین سی سال پیش زنده می شود.

در میان تمام بچگی هایم بعضی خاطرات انقلاب و جنگ همیشه برایم شیرین است.
برخی شان یادگای است در ذهنم از عزیزانم.
برخی...
برخی برای ما جذاب و شنیدنی. تلخ و ماندنی...اما برای افرادی عین زهر است در کامشان سختی آن دوران و همانند عسل است پیروزی انقلاب.
همیشه اولین ها در ذهن انسان می ماند حتی اگر بزرگ شده باشی و هزاران خاطره شیرین و تلخ و جور واجور از دیگران خوانده یا شنیده باشی.
قدمت بعضی خاطرات زیبایش می کند .
و صد البته وقتی خاطره از سوی عزیزت باشد که نیست.
**ادامه دارد**

کی گفتم اینو؟


امروز این خبر رو در سایت خبر گزاری فارس خوندم . کجایند این ها ؟ چی می دونن ؟
کی اینو گفتم ؟ چرا نمی ذارید حرف بزنم ؟ من که گفتم .. روز اول جنگ گفتم. همون لحظه اول جنگ گفتم...........ماجرا فجیع تر از این حرف هاست. عمیق تر از این گزارش هاست . یکی به داد این امت اسلام برسد .
بگذریم .
التماس دعا

۱۳۸۷ بهمن ۸, سه‌شنبه

هجرت


قبل از نوشتار :
دنبال نوشته ای غیر کوتاه نباشید.
نوشتار :
حقیقتش را بخواهید زمانی مرگ را باور کردم که اونو زیر سنگ قبر دیدم. قبل از اون لحظه هم مسلمان بودم هم معتقد اما باور کنید که باور داشتن با دونستن متفاوته .
وقتی اون با همه عظمتش زیر خلوار ها خاک رف ؛ وقتی اون همه عظمت و شور و نشاط ..بی اختیار روی دستان ی عده دیگه بود... باور کردم چیزی به نام مرگ در وجودم دائم وول می خوره .
امروز دوباره..من بودم و سنگ مزارش.. و باز باور مرگ و باز باور اینکه ی چیزی ته دلم هست که دلش می خواد یادش بره همین لحظه من هم مسلمانم هم معتقد. باور داری؟!
بعد از نوشتار :
سفرت به خیر ! خوشحالم بر گشتی!

۱۳۸۷ بهمن ۷, دوشنبه

efficient

این دو سال و نیمی که رشته ام کامپیوتر است ؛ عادت کرده ام به همه سختی هایش و... به تفاوت هایش با خیلی از رشته ها ؛ به درد سر هایش و به همه خصوصیت هایش.. بعضی هایش را قانع شدم و پذیرفتم؛ بعضی هایش را توجیه کردند برایمان و بهمان قبولاندند ؛ بعضی هایش را واقعا دوست دارم و با علاقه خودم ادامه می دهم و... اما امروز دیگه صدام از بعضی خصوصیت این رشته ام در اومد .
یکی از خصوصیات بارز این رشته این است که به هیچ وجه من الوجوهی تعطیلات برایش معنا ندارد. اصلا و ابدا . تا امتحانات تمام می شود مهلت تحویل پروژه ها یکی بعد از دیگری فرا می رسد . و تا مهلت پروژه ها تمام می شود ترم بعدی آغاز می شود ..گاهی اوقات این تحویل پروژه تا وسط ترم بعد نیز ادامه می یابد و...
شنبه امتحانات تمام شد. یکشنبه روز انتخاب واحد بود و... مصیبت های خاص خودش. مثلا سیستم اینترنتی شده و..باید کار ا آسان تر شود. مثلا تو باید بنشینی در منزل و بتوانی براحتی انتخاب واحد کنی و... اما امـــــــــــــــــان ! مرده شور این مردنیته کردن بعضی سیستم ها را ببرند که خود آدمینش هم نمی داند سیستم چه مرگش است . صد بار گفتیم و پیشنهاد دادیم بگذارید ما که رشته مان است این سیستم و سایت را بهینه کنیم و.. می گویند نمی شود و...باشد نشود. پس مرحمت کنید خودتان درست کنید. این به کنار ! چهارشنه امور اداری و آموزش دانشگاه بخشنامه می دهد به تک تک آموزش دانشکده ها که شرایط عوض شده و.. حالا کی خبر به دانشجو برسد ؟ صبح روز انتخاب واحد... و در سیستم اینترنتی ساعت و زمان مشخص برای تعیین واحد هاست..که اگر بگذرد نمی توانی انتخاب کنی و یا اگر نگذرد ولی تو دیر بجنبی حتی دروس تخصصی هم ظرفیتش تکمیل است . چشمتان روز بد نبیند که مجبور شدم از دانشکده مان ( دانشگاه شهید بهشتی تا حالا آمدید؟ اصلا به محیطش آشنائی دارید ؟ می دانید که کلا روی کوه است و هوای کوهستانی و گردشگری دارد..بلی ! برای شما که دانشجویش نیستید .محیطی کاملا پاک و آرامش بخش و تمیز و اصلا خودش اردوست ؛ولی برای دانشجویان این دانشگاه خدا نیاورد آن روزی را که بخواهید از دانشکده ( خصوصا دانشکده ما ) تا آموزش کل بروید و بیائید و بروید و بیائید ) تا آموزش کل دو بار بروم و بیایم و کلی معطلی و... 7.5 صبح رفتم دانشکده... 5.5 عصر رسیدم خانه..به خاطر همین ثبت نام مثلا اینترنتی و...
دوشنبه تحویل پروژه ی آمار است .
چهارشنبه تحویل پروژه درس آی . آر
تا سه شنبه باید پروژه درس نرم افزار رو تحویل بدهم و میل کنم برای استاد .
ارائه پروژه درس نظریه ظهر است .
این را هم در برنامه می گذارم.
تازه فلان استاد یادش افتاده که حجم پروژه برای گروهی کار کردن کم است و شروع می کند به غر زدن ؛ من هم خیلی جدی و با عتاب گفتم : ما گروهمان ( تعداد نفرات) موضوع پروژه و تحقیقمان معلوم بود از اول. یک ماه است که این پروژه را تحویل دادیم. الان به ما اینو می گید؟ موقع امتحانات ونمره دادن ؟ ... استاد سرش را می اندازد پائین و به لپ تاپش خیره می شود... عمرا اگر کم بیاورم. شورش را در آوردند.. ادامه می دهم : آسیستنتتان (حل تمرین )خبر داشتند از روند پروژه ما. اگه همون اول بهمون می گفتید یا حجم پروژه را بیشتر می کردیم تا مقاله هم اضافه می کردیم و... استاد هم چنان سکوت کرده.... محض اینکه فکر نکند دانشجوی شلوغ کنی هستیم و می خواهیم نمره بگیریم و در برویم باز ادامه می دهم : اگر شما می خواین ؛ تو این بازه زمانی فقط می توینم رو مقاله کار کنیم . کافیه؟.. استاد لبخندی رو لبش می آید و بهانه خوبی می گیرد... گویا راضی شد. پشت در اتاق کلی خط و نشون برایم می کشند که بیای بیرون می کشیمت.. می مردی ساکت می شدی.. بابا فعال ! و... سرم را بر می گردانم طرف استاد و میزش و به مارک لپ تاپش خیره می شوم..یادم می افتد..دو ماه است که در فکر خریدن لپ تابی جدیدم که مناسب رشته ام باشدو کارائی لازم را داشته باشد... ریز مشخصات لپ تاپ استاد را حفظم؛( به خاطر تحقیق روی خریدن لپ تاب !)مشخصاتش سریع از جلوی چشمانم می گذرد ؛ نگاهم بین استاد و مارک لپ تاپ یک به دو می شود؛ یاد غزه و آتش بس و.. می افتم؛ هنوز باز نشده گذر گاه که نشده ؛ ناله می نشیند در دلم ؛ هنوز مارک لپ تاپ جلوی چشمانم است ؛ سرم را کمی به سمت استاد بالا می برم و با خودم می گویم : "لپ تابش بایکوتی است "؛ نمی دانم چرا یک آن خشم در چشمان نشست! لحظه ای بعد از اصطلاح خودم خنده ام گرفت ؛ "بایکوتی!!!" ... با صدای استاد متوجه خیره شدن هایم می شوم... برگه ای می دهد و موضوعات را بیان می کند... برگه را گرفته ام... اولین سوال ؛ سوال همیشگی دانشجویان : تا کی مهلت داریم ؟! تا سه شنبه ! چشمان گرد می شود و لبهایم باز که..یادم می اید این جا دفتر استاد است. داد زدن ممنوع! خود کنترلی خارق العاده ا ی دارم...می خندم و به استاد یاد آوری می کنم امروز یک شنبه است ! و استاد هم چنان نگاه بر صفحه مانیتور لپ تاب با سر تاکید می کنم حرفم را می فهماند که می داند... با لهجه خاصی می گویم : بــــلــه!ممنون استاد. از اتاقش بیرون می آیم و خودم را به خیل جمعیت قاتلین و ضاربین می رسانم و خدا بیامرزدم .
آن پروژه ها کم بود... این هم اضافه شد .
پس همه روز ها پر شد درهفته برای تحویل و ارائه پروژه .
بعد از انتخاب واحد یکشنبه ای سردبیر نشریه می آید و می گوید : لینکمان به طراح روی جلد قطع شد... ی کاریش بکنید !.. برگه ای که در دستم است را تا می کنم و سرم را پائین می اندازم ؛ نگاه سردبیر به ریز حرکاتم است ... و این را کاملا حس می کنم . چند لحظه به سکوت می گذرد ؛ نگاه من به برگه و نگاه سر دبیر به دستان من است و نگاه بچه ها به ما دو تا . بعد از تا شدن کامل برگه سرم را بالا می آورم و می گویم : الان ؟ کی ؟ من ؟ تو این اوضاع ؟ شما که اوضاع رشته ما را می بینید ؟ ( دلم می خواهد بگویم : تا خر خره توی مرداب پروژه ها هستم ؛ ولی زشت و جمله خوبی نیست. نمی گویم ) سردبیر لبخند آرامی می زند و می گوید: تا بوده این شرایط برای شما ها(اشاره به دانشجویان رشته ما ) بوده . الان این کار فوریه. در طول مدت حرفش سرم پائین بود..سرم را بالا نمی آورم ؛ چون می دانم احتمال اینکه قبول کنم زیاد است , پس استراحت بین دو ترم چی؟ پس برنامه من چی ؟( تیکه اون فیلم که می گفت : پس آرزو های من چی ؟ )... بعد از یک ساعت از حرفم زدنمان به او می گویم پیگیر هستم اما به هیچ وجه قول نمی دهم . ( برای دوری از عذاب وژدان گفتم قول نمی دهم ولی می دانم وقتی به کسی گقتم پیگیرم ؛ یعنی واقعا پی گیرم )
در راه خانه برنامه هایم را می نویسم تا یادم نرود :
برایش ستون باز می کنم..تکان های مینی بوس نمی گذارد ستونی صاف در آید
خانه _-_-_-_-_-دانشگاه _-_-_-_-_محل کار _-_-_-_- نت
دست کم هر ستون دارای بیست و سه-چهار کار می شود که باید صورت گیرد تا چهارشنبه.به صورت فشرده و فوری .

و شنبه ترم جدید آغاز می شود.
خوب پس این هفته جمعه اش بی کاریم...
دلم لک زده برای یک زیارت. خــــــــــدا !
حرم امام (ره) که می شود. نمی شود.
دلم استخر می خواهد..آرامش آبی آب
دلم کمی خواب بدون دغدغه می خواد
دلم می خواهد سراغ کار های فوق برنامه بین دو ترم که برایش برنامه ریزی کرده بودم ؛ بروم .
دلم می خواد دانشجوی خوبی باشم
دلم می خواد با مادر بروم جائی.
دلم مسافرت می خواد .
دلم مشهد الرضا می خواهد .
دلم یک دل سیر غذای گرم می خواهد که آرام و بی عجله بخورم و فرصت مزه مزه کردن تک تک مواد غذایی اش را داشته باشم .
دلم می خواهد یک شب برای بیدار ماندن قهوه نخورم .
دلم می خواد به همه کار هایم برسم .
دلم میخواد سر مزار شهدای دانشگاه بروم.
دلم میخواد برای این ایام به موزه عبرت بروم .
دلم یک حمام داغ داغ می خواد..یک حمام پره بخار.
دلم می خواهد سر کار به آقای دکتر بگویم : پروژه با بازدهی بالا انجام شد .
دلم م یخواد یک شب.. لا اقل یک شب صدای این کیبرد لعنتی در فضای آرام و بی صدا خانه نیاید و من وقتی هوای بیرون تاریک می شود ؛کارهایم هم تمام شود.
دلم...
دلم خیلی چیز ها می خواهد.
اما به قول این ضرب المثل معروف انگلیسی :
In a day , when you don't come accross any problems , you can be sure that you are traveling a wrong path !
یک روزی که می بینی هیچ مشکلی سر راهت نیست ؛ می تونی مطمئن بشی که داری راه رو اشتباه میری .
دستانم را از روی کیبرد بر می دارم.. پشت سر در هم قفل می کنم و سرم را به دستانم تکیه می دم ؛ نفس عمیــــــــقی می کشم و لبخندی می زنم ؛ یک جمعه و این همه آرزو !؟!! خنده ام بیشتر می شود و فشار تکیه سرم به دستانم نیز ! از خنده ام صندلی طبی کامپیوتر تکان های ریزی می خورد... کمی بعد دو کلمه جمله ام پر رنگ می شود در ذهنم !"جمعه " و" آرزو" ! یاد صحبت یک عزیز افتادم که می گفت : آقا برای آمدنت وقت نداریم!
به آنی لبخندم خشک می شود روی لبهایم ؛ دستانم را باز می کنم و دوباره صدای کیبرد... تایپ تند کد ها ... زیر لب خدا را شکر می کنم.

۱۳۸۷ بهمن ۵, شنبه

پیوست به ابدیت



دلا چونی ؟ دلا چونی ؟ دلا چون ؟
همه خونی ؛ همه خونی ؛ همه خون

۱۳۸۷ دی ۳۰, دوشنبه

شکایت

ای دل شکایت‌ها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمی‌ترسی مگر از یار بی‌زنهار من
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیده‌ای شب تا سحر آن ناله‌های زار من
یادت نمی‌آید که او می کرد روزی گفت گو
می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من
اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان
این بس نباشد خود تو را کگه شوی از خار من
گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من
خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر
وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من
چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان
خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من
گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی‌جام تو
بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من
***************
می دانم این رسمش نیست.همین!

۱۳۸۷ دی ۲۶, پنجشنبه

بدرقه ی مسافر

رسم خانواده ماست که وقتی کسی از درب خانه خارج می شود. حتما از زیر قرآن بگذرد . حالا در هر شرایطی باشد. چه سفر برود (که در آن صورت دعای سفر در گوشش زمزمه می کند مادرم و صدقه بر روی قرآن قرار می گیرد و...)چه کار روزمره و عادی و گذرا ی چند دقیقه ای.
مادر که حج بود ؛ برای خواهر کوچکترم که می رفت مدرسه ؛ ما جانشین برای این کار بودیم و... خب صبح ها خودم هم کلاس داشتم و عجله . قرآن ِ دم دست؛ آن قرآن دم در ؛ روی آکواریوم که بر رحل کوچک و نازی است ؛ بود و...همان را می گرفتم و می گفتم : در امان خدا . به سلامت عزیزم و منتظر می شدم از چند پله ساختمان پائین رود و... با عجله در را می بستم و می رفتم دنبال کار خودم که حاضر شوم. امشب در میهمانی خواهرم می گفت : "نخیر مامان خانوم ! تو نبودی این خواهر خانوووم اون قرآن کوچولو ئه که فقط جزء سی داره برام میآورد...هی من بهش می گفتم برو قرآن کامل بیار ها!گوش نمی کرد. دیدی امتحانم کم شد واسه همین بود ." کل خانواده با این حرفش رفت رو هوا و حالا نخند کی بخند. با اون لحن بچه گانه و اعتراض آمیز همراه با بغض که دیگه نگوووووو
بعد از تمام شدن میهمانی و رفتن مهمان ها داشتم فکر می کردم او که بچه است و به شوخی گفت و ما به شوخی خندیدیم ولی خیلی از اعتقاد های ما..شما که نه... من چنین است. کمیت است و عددی ! نذر می کنیم... وژدان درد می گیریم که عددش کم نباشد..زیاد که باشد دلمان رضا می دهد و حالتمان طلب کار که : پس ! می دهد خدا . صدقه کنار می گذاریم. اگر کم باشد دلهره از دلمان نمی رود و...قصد نماز شب می کنیم و 8 را 11 و 11 را 13 و... بلند که می شویم ؛ بخوان که تمام شود این همه رکعت ! بپا جا نمانی ! یا کار هایی روز مره تر. مثل همین جزء سی قرآن و نه قرآن کامل ...
چه قدر ریاضی وار...چه قدر محاسبه گرانه تو خالی...چه قدر بی محتوی! چه قدر بی ایمان !
حقیقتش این ها مقدمه ای است برای اینکه بگویم :
چند ماهی اس در این ورطه افتاده ام که :
اسلامم و دینم هیچ شباهتی به آن اسلام اصیل و ناب ندارد. گوئی مسلمان نیستم و هر چه بیشتر می روم؛ بیشتر این شکم تبدیل به یقین می شود و بیشتر از عمر رفته و از دست داده حسرت می خورم و بیشتر و بیشتر از خودم متنفر می شوم و دریغ و پشیمانی که من چه قدر خود نمایی و دین داری بروز می دادم !!هر چه بیشتر می روم تا علی(ع) در زندگی روز مره ام بیاید بیشتر دوری اش - نه آن دوری که لحظه ای غافل باشی ؛ نـــــــــه ! اینکه به کل تفکر علی نبوده در زندگی ات. در رفتارت
یا ندانی اگر در این مسیر زندگی ات جای تو ؛ علی(ع) بود چه می کرد .. یا اصلا نفهمیدی که او چه می گوید. - آزارم می دهد . اگر چه خدا را شکر می گویم در خانواده ای به دنیا آمده ام که اساس و بنیانش مذهب است ؛ دستت می گیرند ؛ در اوج لرزش ها و نا امیدی های سایه سارت می شوند و از هیچ مساعدتی کوتاهی نمی کنند حتی اگر قصد سفری عظیم و بی منتها کنی ... اما ...
توضیح می خواهد این حرفم ؛ قبول دارم.
بد ِ کار آن جاست که می ترسم اگر به پویش و یافتن آنچه که باید ؛ بروم. ایمان نیاورم به آنچه که یافتمش .
یاد حرف عزیزی افتادم. صمیمی و ساده می گفت :
به تو یک بسته شیر می دهند .رویش نوشته با فلان درصد چربی و بهمان درصد خالصی ! می خوری و لذت می بری!
اگر من بیایم بهت ی لیوان شیر بهت بدم. خالص ِ خالص ... یا خالص تر از آنچه که در دستت بود و از آن لذت بردی ؛ می گیری..بوی حیوان اذیتت می کند. طعمش حالت را به هم می زند... چربی اش اذیتت می کند . و... پس می دهی یا چیزی از نارضایتی ات می گوئی یا با اکراه می خوری و... یادت می ماند که دیگر چنین چیزی را نخوری یا... قضیه همین است ! عادت کرده ای به اسلام پاستوریزه .. اسلام دو درصد چربی ! نیم درصد خالصی ! اصلش را ببینی اکراهت می آید و...
حرف های قشنگی بود... انتقاد می کرد دلسوزانه و ...
شاید نفهمید چه می گویم. حتی نتوانید حس کنید احساسم را

حرفی نیست جز اینکه دعا بفرمائید برای این مسافر.
والسلام

۱۳۸۷ دی ۲۵, چهارشنبه

التماس و تضرع به روش مدرن

با عرض سلام و ادب خدمت خداوندگار خویش!
این جانب د
یر زمانی است که حاجتی را روانه درگاه شما کرده تا مورد عنایتی قرار گیرد اما پیگیری های حاصله حاکی از آن است که به علت ازدحام جمعیت درباریان شما و مقربین و دوستان و آشنایان و بندگان خاصه خصوصا در این ماه عزیز که به حق از بند "پ" توانایی استفاده های لازمه را دارند و در گیری بیش از حد جهان و در دست داشتن زمام امور کل عالمین و فغان های بیش از حد مسلمین و مظلومین جهان - که به یقین به سمع و نظر شما واصل گردیده - و کوتاه بودن دست حقیر از درگاه بلند مرتبه تان به دلیل کوتاهی در انجام امور و قصورات بیش از حد مجاز و... - نامبرده شده در پرونده که در صورت لزوم جنابان فرشتگان به سمع و نظرتان خواهند رساند - و اموری زین قبیل ؛ خبر گزاری های شما خبر ارسال محموله حاجتی ما را نمی رسانند و ما در بی تکلیفی خاصی به سر می بریم و نمی دانیم کشتی حاوی هزاران تن حاجت های ما در چند مایلی بندرگاه استجابت دعا و به تهدید کدام نان حلال نخورده ای متوقف و یا به گل نشسته و یا مورد حملات پی در پی راکت های لعن و نفرین فرشتگان و مامورین ساحل غربی یا شرقی بارگاهتان ؛ قرار گرفته است.
با توجه به سابقه کرامات بیش از حد شما به موجوداتی شبه من و با در نظر گرفتن صبر و بردباری و بنده نوازی شما و سوء استفاده مکرر بنی بشر هایی همچو من از وجود مبارکی چون شما برای نیل به اهداف دنیوی و نیمه مادی ونیمه خالصانه و...
در خواست خود را مکرر در مکرر به سمع و نظرتان خواهم رساند ؛ باشد که جوابیه از سوی جناب عالی ارسال گردد .
قبلا از تمامی عنایات شما به حقیر کمال تشکر را داشته و دارم .
شما را به خودتان می سپارم
سماء
مورخ دی ماه یک
هزار و سیصد و هشتاد و هفت
برابر با
محرم الحرام یکهزار و چهارصد و سی
مصادف با
ژانویه دوهزار و نه
*************************تجدید نظر فرمائید**************************************
**********پی نوشت :**********

این نامه صرفا به د
لیل فشار های بیش از حد برای حاجت هایی مکرر و بی جواب مانده نوشته شده و هیچ پایه و اساسی غیر این ندارد
از نظر مبانی شرع
و عقل بررسی نفرمائید . لطفا البته
به جای این کار دعا بفرمائید

چند باره نوشت

گفت : تا اوایل هفته آینده این جنگ به نفع مقاومت به پایان می رسد ।
چشمهایم را بستم و به حرفش آمین گفتم । (ان شالله )
به استجابت دعای خسته دلان و حرف های تو ایمان دارم .
***
تصاویر بمب های فسفری را می بینید ؟ از بمبهایی که در ظاهر هیچ عارضه ای را رو نمی کند خبر دارید ؟ حس می کنم دارم خفه میشم॥ دیگه نمی تونم। خدایا رحمی !
***
من نگرانم ! نگرانتم سردار ! چه دعائی بخوانم برایت !؟!! امروز سردار دیگری گفت : این چند وقته خیلی بی تابی شهید کاظمی را می کنی ! بوی شهادت گرفته ای... ضربان قلبم کند شد با ترس گفتم : کجایند الان ؟ گفت : *** دیگر ضربانی را حس نمی کردم... طاقت بیاور سردارم! این جدائی را طاقت بیاور... ما نه تاب جدائی تو را داریم نه لیاقت شهادت ! دلت برای ما نمی سوزد ؟ رحم دلت کجا رفته ؟ تو به اومی رسی. از آن قافله ای .. ما به کجا رویم ؟در قنوت هایم چه بخوانم برایت سردار ؟
***
فشار درس ها کم از شکنجه اس ؟؟؟!!!!!خدائی؟ نه بینی و بین اللهی؟... فک کن ! در 36 ساعت 11 واحد امتحان دارم.... 3 روز پشت سر هم و در یک روز 2 امتحان ان هم به فاصله 1 ساعت از هم
می شود نخوابید اصلا اما نمی شود بدون هیچ فعالیتی از کنار مسئله غزه رد شد . حتی در اوج امتحانات

۱۳۸۷ دی ۲۳, دوشنبه

کجائید عرب ها؟مسلمان ها ...

shoyokh

دشداشه‌های اتوكشیده!
چفیه‌های عربی!
پروفسورهای قدبلند!
پروفسورهای پهن!
جنازه‌های مومیایی شده!
غُسل برائت از بن لادن
قربة الی‌الایالات
چه می‌كند در استخرهایتان؟
عینك ریبن
امیر امارات!
«سلام علی پنتاگون»
امیر قطر
***
شیپور می‌زنید كه برادران صهیونیستی!
هم حق آب و گل دارند
دل دارند
دلشان به حال اسلام می‌سوزد

1 + 5 لیوان‌هایشان را به لیوا‌ن‌های ما زده‌اند

به احترام صلح!
خدا ما را روسفید كند
كه به «كاخ سیاه» رو آورده‌ایم
و آبروی جهان اسلام را خریدیم
الحمدالله الذی جعلنا من المتمسكین بولایه ابوسفیان
بولایه ابوشیطان
***
حالا اخبار را گوش كنید:
«شنوندگان عزیز!
توجه فرمایید!
توجه فرمایید!
اینجا خاورمیانه است!
اینجا بیت المقدس است!
اینجا مدینه النبی است!
غزه خونین شهر شد!
بوی باروت می‌آید
بوی تابوت می‌آید»
شنوندگان عزیز!
توجه فرمایید! توجه فرمایید!
مصر راه باریكه غزه را بسته است
كسی نان نفرستد
كسی دارو نفرستد
خلفای اسلام لیوان‌هایشان را به لیوان آنگلا مركل زده‌اند: بروید به خانه‌هایتان!
به احترام صلح!

به خانم لیونی دست داده‌اند!

خوش و بش كرده‌اند!
به احترام…
مبارك است!
***
فیا شیوخ! كجای ‌كارید؟
شما را سوگند می‌دهم:
به مظلومیت آریل شارن
و سربازان بی‌پناه ایهود اولمرت
در سعی واشنگتن
و صفای نیویورك
اگر دلتان شكست
برای جوانان غزه یك دقیقه سكوت كنید
آن قدر سكوت كنید تا خفه شوید
جنازه‌های مومیایی شده!
دشداشه‌های اتو كشیده!
ننگتان پاك نمی‌شود
حتی اگر خلیج فارس را به استخرهایتان بریزند
گلهای پیراهن زهرا - دختر 2 ساله فلسطینی - در آتش می‌سوزد
اما شاهزادگان شما
قد كشیده‌اند
تا نگران بیماری مایكل جاكسون باشند
«از پدر پسر چنین باید»
***
می‌توانید علاوه بر كودكان عراقی
جزایر ایرانی را در كابین هواپیمای رایس بگذارید
می‌توانید برای همسر بوش از مرواریدهای خلیج فارس گردن‌بند بسازید
شما خیلی كارها بلدید
قدس را تلاویو بخوانید
بچه‌های غزه را تروریسم بنامید
فلسطین را از لیست كشورهای اسلامی حذف كنید
لبنان را خط بزنید
عراق را هدیه كنید
ایران را خطر شماره یك خاورمیانه بدانید

ارتش مهربان اسرائیل را حمایت كنید!
به احترام صلح! به احترام مسلمانان!
ما به شما افتخار می‌كنیم
بروید 7 بار دور كاخ سفید طواف كنید

از اسلام برائت بجویید
«حج بی‌برائت، حج نیست»
***
ملا طنطاوی برایتان دعا می‌نویسد:
حجكم مقبول!
اما سعیكم مشكوك!
قرآن عربی را سوراخ سوراخ كرده‌اند
بروید قرآن را به زبان عبری چاپ كنید
شاید بتوانید پاپ را قانع كنید
تا سربازانش را در كربلا نگه دارد
برای پاسداری از خیمه‌های عمر بن سعد/ حسنی مبارك…/ امیرعبدالله
فیا شیوخ كجای كارید؟
محرم فرا رسیده عاشورا نزدیك است
مصر راه باریكه غزه را بسته / علقمه در محاصره افتاد 7 بار عینك‌های ریبن‌تان را عوض كنید

amir-abdola

سید حسن نصرالله رفته است آب بیاورد برای سه ساله‌های قانا/ پشت سرش خیمه‌ها را آتش زدند

عربستان آماده قربانی كردن اسمعیل هنیه است
محرم فرا رسیده است: غزه خونین شهر شد/ بوی باروت می‌آید/ بوی تابوت می‌آید
فیا اتحادیة العرب! ان الایران اخوكم! ان البنان اخوكم! ان الفسطین اخوكم! فیا اخوان الیوسف!

شاعر : قادر طراوت‌پور

کسی کاری نمی کند




۱۳۸۷ دی ۲۱, شنبه

نصر قریب..باذن الله تعالی

سالهاست ایستاده اید
سالهاست جهان شاهد مظلومیتتان است
اکنون پیروزی نزدیک است

حسبنا لله نعم الوکیل ! نعم المولاء و نعم النصیر
یا ذالجلال و العزة
انقذ المسلمین فی غزة
اللهم لا یرد لامرک
و لا یهزم لجندک
اللهم حرر المسلمین فی غزة
اللهم أنصر أخواننا المستضعفين في غزة
و خائفون فآمنهم
اللهم إنهم مكسورين فاجبر كسرهم
اللهم ارحم ضعفهم
و آمن روعهم
و فک اسرهم
واشفی مرضهم
واکشف کربتهم
و ارحم بنسائهم
و ارحم بایتامهم
و انزل
السکینة علیهم
و انصرهم على عدوك وعدوهم يا قوي يا عزيز
یا ناصر المظلومین!
انصر الصابرین فی غزة
نسئلک یا الهنا باسمائک الحسنی و صفاتک اولی
نسئلک بانّک انت الله لا اله الا انت
نسئلک یا الهنا لهم مدد من السماء
اللهم عليك باليهود الغاصبين الظالمین و المفسدین!
اللهم عليك بهم فإنهم لا يعجزونك
یا رب! نعوذ بک من شرورهم
اللهم لا ترفع لهم رایة
ولا تحقق لهم غایة
اللهم ! اصلح احوال المسلمین فی فلسطین و فی کل مکان
والف بین قلوبهم و اخرجهم من الظلمات الی النور
من الذی دعائک و حرمت؟
اللهم منا الدعاء ومنك الاجابة...
اللهم استجب
اللهم استجب
اللهم استجب
اللهم استجب
یا الله و یا الله و یا الله
بحق محمد (ص)و آل محمد (ص)
*********************
پن: اصلا درست نیست بحثش ! می دانم ! جایش نیست ! می دانم !و.... می دانممی دانم
ولی چه می شد شیعه باشید؟ تا در قنوت دعاهایم خدا را به عزت فاطمه(س) قسم می دادم و یا حضرت (س) را به محبت پدرش سوگند می دادم که دست فرزندانش گیرد ؟مثل دعاهایم در جنگ سی و سه روزه ی چیزی تو گلوم گیر کرده بود باید می گفتم د ِ ق می کردم اگه نمی گفتم !شرمنده

فصول امتحانی

بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر
چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است ؟
*******
آقا نـــــــــــــــــــــــــــــــــــی خوام خو....مگه زوره خو ؟
ولم کنید॥مـــــــــــــــــــا مـــــــــــــــــــان
من امتحان نی خوام الان بدم

بنشین تا به تو گویم زینب....غم دل با تو بگویم زینب


بعد من قافله سالار تویئ ؛ خواهر من
دختر حیدر کرار توئی ؛ خواهر من
خون ما جمله در این دشت روان خواهد شد ؛ خواهر من
خولی و شمر به ما دشمن خواهد شد ؛خواهر من
خواهرم ! اکبر و عباس و علی اصغر من
هدف نیزه و پیکار جفا خواهد شد ؛خواهر من
جمله یاران حسین در سفر کرب و بلا
سر به کف ؛ جان به ره دین خدا خواهد شد ؛ خواهر من
خواهرم ! خون شهیدان به بیایان بلا
نهره جوشنده و پر شور خواهد شد ؛ خواهر من
چون که با دجله و با نهر فرات آمیزد
خواهرم ! خوب نگه تا که چه ها خواهد شد ؛خواهر من
موج طوفنده و غران چو هزاران شمشیر
بی امان بر سر عدوان خدا خواهد شد ؛ خواهر من
بعد من خواهر من باز نما قصه ما
چو زبانت سپر آل عبا خواهد شد ؛ خواهر من
چون که بر نی سر پر خون حسینت بینی
خواهرم ! صبر نما ! ظلم فنا خواهد شد ؛ خواهر من
اهل بیتم همه در سوگ پدر می گریند
ام کلثوم در آن دم به نوا خواهد شد ؛خواهر من
گر تو را مضطر و نالان و پریشان بینند
شاد و خندان دو لب دشمن ما خواهد شد ؛ خواهر من
لشگر خصم شما را به اسیری گیرند
شام غم مسکن و ماوای شما خواهد شد ؛ خواهرمن
این زمان نوبت شمشیر زبان می اید
تیز و بران به چون خون شهدا خواهد شد ؛ خواهر من
***
این نوحه را حاج حسین فخری( به همان سبک خودش ) بسیار زیبا می خواند و شعرش را هم دوست دارم (بشنوید +)
یک پیشنهاد دوستانه : نوشتار دکتر شریعتی را بخوانید..... زینب با ما سخن بگو ! مگو که بر تو گذشت ! اگر جای شما باشم با همان صوت دکتر گوش می کردم


۱۳۸۷ دی ۱۹, پنجشنبه

بیماری

بیماری چیره می شود
درد سراغت می آید
از درد به خود می پیچی
نمی توانی بنویسی
خسته ای
خیلی
کاش "او" بود
کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا ش

۱۳۸۷ دی ۱۸, چهارشنبه

؟

نميدانم جهان تار است يا من تار ميبينم؟
نميدانم كه خواب آلوده يا بيدار ميبينم؟
نميدانم چرا آزادگان را خوار ميبينم؟
نميدانم طبيبان را چرا بيمار ميبينم؟

۱۳۸۷ دی ۱۶, دوشنبه

بمب های اسرائیل

سال سوم دبیرستان بودم। سر کلاس شیمی معلممون گفت : فلانی بیا !
زنگ تفریح رفتم پیشش ! خیلی آرومم گفت : این ی سری گزارش جدید آلمان ها است که روی جانبازان شیمیایی ما انجام دادند। گزارش مخفیانه اس و فقط به دست مسئولین ما رسیده و...
محض اموری خاص و به دلایلی داد بهم.
گرفتم از دستش। حدود پنجاه صفحه ! به زبان انگلیسی ! خوندم!॥ اون موقع کمی برایم سخت بود متن زبان اصلی تخصصی ! ضمیمه این گزارش خلاصه ای از بررسی های سابق هم آمده بود....
دل می خواست خوندنش। ! از لحاظ شیمیایی و پزشکی بررسی کرده بود دارو ها و مورد های گاز ها و...
گزارشی هم در کنارش مربوط به موارد جنگی و... اینا بود।
خلاصه سه شب مدام با این گزارش گریه می کردم । مادر که فهمیده بود । ازم گرفت که بخونه و ببینه چیه که سه شب چشمام قده ی نعلبکی باد می کنه و میگم هیچی !
خوند و بیماری اش عود کرد ! دوباره حالش بد شد و...... دوباره تاول ها... عصبی شدن بیشترش می کرد.
ازش گرفتم که نخون। نمی خواد। به من داده بخونم و..... ولی راضی نشد। خلاصه اینکه این متن رو بدون اجازه ترجمه کردم... مادر هم امد کمک و به زبان های دیگر ترجمه کردیم با هم... بهشون دادم و گفتم هر وقت از حالت محرمانه در امد به من بگید می خوام پخش کنم این گزارش را .... کلی داد و هوار که این گزارش به هیچ وجه از این حالت حالا حالا ها در نمیاد و... نشون به اون نشون که هنوز ترجمه های این گزارش تو کشوی میز است و ی بغضی توی گلوم مونده تا این گزارش را پخش کنم ।
از آن زمان روی بمب های شیمیایی تحقیق کردم। چه قبل و چه امروزی ترین امروزی ها که متعلق به آمریکا و اسرائیل بود।
از راه های مختلف افتادم تو این راه که .... من تجربه ای دیرینه دارم । طعم آلمان رفتن برای معالجه را چشیده ای؟। تاول شیمیایی دیدی تا حالا؟॥ دیدی چه جوری باد می کنه؟ دست که روش بذاری دستت می سوزه از درجه داغی ایش । داد طرف هم در میاد। لباس روش نمیشه قرار بگیره॥ اگه توی چشم بزنه که واویلاست॥ اگه تو گلو بزنه که قربه الی الله باید بمیری از درد که حتی نمی تونی نفس بکشی।اگه روی نقاط عصبی بزنه فلج موقت میشی ... طعمشو چشیدی؟ از نزدیک دیدی؟ من دیدم....
پریروز( شنبه) که صحنه های زنده از غزه نشان می داد و اولین یورش زمینی به غزه بود । چند بار صحنه منفجر شدن بمب را نشان داد। چشام گرد شد... این بمب اینــــــــــــــــــــــــــــن......من رو این تحقیق کردم। می دونم چیه... می دونم چی منفجر میکنه..... این بمب رو که می بینین الان منفجر شد ( رفتن جلو صفحه تلویزیون و دستم را گذاشتم رو صفحه) کار سه تا بمب شیمیایی هم زمان با سه گاز مختلف رو می کنه.... واییییییییییی।! دستم را گذاشتم روی سرم و همان جا جلوی تلویزیون زانو زدم । سرم گیج رفت। کسی که نمی داند این بمب ها چیست؟... با خودش می گوید: بمب است و... اخی کشته می شوند و... نمی داند چه می کند این بمب ها! من گاز های این بمب ها را می شناسم॥من می شناسم یکی از این گاز ها روی مرد ها (آقایون) اثر می گذارد । برای نسل کشی است ... گفتم که سه گاز با هم است॥نمی دانید این گاز ها............ موارد اتمی است । نمی دانید که ؟
جلوی تلویزیون خواهر اومد گفت : حالا تو از این ی تصویر॥ پا شو عزیز... پا شو ।مقاومت کردم।گفتم:من می دونم....من... به هق هق افتادم.
چرا نمی توانم گزارش چند سال پیش را منتشر کنم؟ چـــــــــــــــــــــــــــــــــرا؟
موارد امنیتی تا کی؟ تا کی سردار ها ؟ تا کی سر لشگر ها ؟ تا کی رهبرم؟
*******
یکشنبه ظهر ॥ خبر داد خواهرم که گزارش گاز شیمیایی و بمب اتمی دادند । زانو هایم لرزید ।

قبول نی

خدا ستاره اش را چید । زود تر از من। همیشه حق با بزرگتر هاست و خدا هم که از همه بزرگتر.از بچگی بهم می گفتند : بذار اول بزرگتر برداره و سرمو مینداختم پائین که اول بزرگتر برداره ।
و همیشه می دونستم وقتی به مامان میرسه بر نمی داره تا من بردارم یا خودش اول برای من بر می داره و کلی از این حرکت خوشم میومد و می دونستم اگه هیـــــــــش کی نفهمه که درسته اول بزرگتر ولی کوچولو هام دل دارن ؛ مامان خووب می فهمه !
تا اینکه اون روز لعنتی رسید ...
خدا ستاره اش را انتخاب کرد و همیشه حق با بزرگتر هاست । ستاره خدا چیده شد ... اما از آسمان قلب من ! ستاره مال خدا بود ؛ آسمان دل من هم ...اما... اون تک ستاره دل من ! اون ستاره مــــــــــــال من بود ! و البته مال خدا هم !
خدا ستاره اشو دستش گرفت و برد و من همچنان سرمو انداختم پائین که اول بزرگتر بر می داره و منتظر مادر شدم اما این بار ... خدا از همه بزرگتر بود ।
چندین شب و روز که ستاره من پیش خداست ؟ !
بعد از اون روز لعنتی شب های تهران بی ستاره شدند । خیلی وقته که دنبال هیچ ستاره ای نمی گردم । من هنوووووز سر حرفم هستم । اون ستاره مال من بود !
من دیگه منتظر نمیشم که اول بزرگتر بر داره ؛ فهمیدی خدااااااااا ؟!!!!
********************************
دو روز بعد نوشت :
مرا سر تسلیم و رضا ست !
گاه این کودک دل به بازیگوشی ما بین کوچه پس کوچه های دنیا می رود ... سزا وار تنبیه نیست وقتی دامان پر مهرت هست !
زبان به شکوه هر گز باز نخواهم کرد ! اجازه عقده گشائی می دهی ؟
اما... چه جای عقده وقتی گره گشایی چون توست ؟
مرا دوری از عزیزی امتحانی سخت است ... اگر چه او حاضر است و من غایب ! به دنبال خودم। دست ِ کودک گیر و آن را به آغوش امن پدر رسان خدا !

۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه

به بهانه انفجار در کاظمین

قرار بود اصن...قرار بود بعد از مکه سفر کربلاء داشته باشه... 10 روز بعد از مکه... همه مدارک آماده و..... کاروان آماده حرکت! دیگه کارهایی که مونده بود دست ما نبود و...
حرکت کاروان به گونه ای بود که تاسوعا و عاشورا در حرمین باشند।یا کاظمین یا کربلاء و.... صبح پا شد گفت : کربلاء نمیشه ها! سرش پائین بود ... اول فکر کردم داره شوخی میکنه।بعد گفتم این موضوع چه جای شوخی؟!!!!!
سعی کردم خودمو جمع کنم।گفتم :چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــرا؟! برای چی؟ برنامه کاروان بهم خورده؟ از مقامات خبری رسیده؟ راه بستند؟ چـــــــــــــــــی شده آخه؟!...رفتم کنارش وایسادم।سرش پایین بود همچنان و تو آشپز خونه।کنارش طوری وایسادم که نتونه حرکت کنه و بفهمه که جواب می خوام!
خیلی آروووووووم و شمرده گفت : پدرت گفت :.... صداش آروم تر شد॥سرمو نزدیک تر بردم....ادامه داد و من شنیدیم। این قدر آرووم و پذیرفته شده حرف می زد ... که باعث شد آرووم بشم و خیلی بطنی باور کنم این قضیه رو !
هنوز کنارش ایستاده بودم و ساکت در برابرش! ظاهرا فهمید که دارم با خودم کلنجار میرم! گفت :نمی دونم ولی پدرت نمی خواد!...... کمی بعد پشت اون جمله گفت॥نمی خواد دیگه.... شاید از اسارت خانوم ها می ترسه! شاید ... و احتمال های منطقی را گذاشت کنار هم!
چیزی نگفتم و از کنارش فاصله گرفتم।
عصبانی بودم....خیلی॥ از دست پدر... خیلی خیلی..... با خودم می گفتم: خودت رفتی کربلا و.... فکر می کنی دیگه!।اصلا یعنی چی؟ کی میگه از اون ور؟ یعنی چی؟ خیلی خود خواهی و بی منطق !!!! کنار حسینی و... بد و براهی مودبانه!...برای جملاتی که پدر به مادر گفته بود و.... نمی شد باورش کنم
تا امروز॥دقیقا تا ظهر امروز॥وقتی خبر انفجار بمب در کاظمین را شنیدم... برق از سرم پرید। محاسبه کردم॥خـــــــــــــــــــدا!
کاروان مامان! واییییییییییییییییییییییییی من! توی ماشین بودم و داشتم می میردم از ی بغض!
چه جوری به مامان بگم؟ چی شده؟ سعی کردم اسامی رو بشنوم و.... دنبال دوست پدر بگردم بین شهدا ء و سعی کردم از این ور و اون ور اسامی مجروحین را پیدا کنم!
بعد از آروم شدن فکر کردم:
اگر مادر هم... راستی آنها که هم مادر هم پدرشان شهید شده چه می کنند؟
یاد غزه افتادم و...
اگر مادر جراحتی بر می داشت ؟...راستی آنان که مادر و پدر با هم مجرحند چه می کنند؟
یاد شب هایی افتادم که تاول های شیمیایی مادر یک پارچه گلگون می کرد بدنش را....
اگر مادر ....
دنیا دور سرم چرخید !
همه داد ها سر پدرم را ( که در دلم زدم ) پس گرفتم ।
و ته دلم ترسی شدید پیدا شد... زندگی من॥چه روحی چه جسمی چه... به بودن مادر است اگر مادر... تار موئی از مادر کم شود کلهم زندگانیمان کن فیکون می شود....... من چه کنم؟
آن وقت فقط می شوم یک جوان چند ساله که فقط خدا را دارد و الیس الله کاف بعیده ؟
خدای بزرگ و مهربانم بر رحمانیتت واقفم ولی ترس دلم را... خدا سایه هیچ پدر و مادری را از سر فرزندانشان کم نکند و بر عکس !

۱۳۸۷ دی ۱۳, جمعه

خیره سری

شنیدید میگن "دست پیش گرفته که پس نیفته" ؟ طرف تیریپ "کی بود؟ کی بود؟ من نبودم !" میاد با هزار تا جیغ و فریاد که کسی بهش نگه : آره بابا! تو هم اهلشی!
نمی دونم این جور آدم ها خودشون بلا نسبت شما خرن یا بقیه رو خر فرض می کنن(بلا نسبت شما دوست عزیز )
سر این قضیه غزه و... به اندازه هزار سال تجربه مردم شناسی کسبیدم! جان ِ شما !
داستانهایی عبرت آموز...اوففففففففففففف.... یاد گرفتم که نگووو॥باور کن کتاب میشه نوشت!شایدم مقاله!ما که دست به مقاله نوشتنمون در دروس تخصصی رشته دانشگاهیمون خوبه। ی بارم تو این جور مواضع اعلام حضور کنیم। اصولا تو این دنیا کی به کیه؟ چی به چیه؟ تازه مدرک تحصیلیم که از جناب وزیر کشور سابق هم علمی تره। ولله ِ به خدا !
از همه این لفاظی ها که بگذریم....آآآآآآِِ امروز چشمام داغ کرد وقتی نوشته بلاگی ی بنده خدایی رو خوندم...... به علی(ع) مردم روووو دارن کیلو کیلو که سهله بگو چندین تُن!
عین باد کنک می مونه طرف॥هر چند وخ ی بار می ترکه... اوفففف پر سر و صدا ولی تو خالی!
تو بلاگش داد و بیداد که آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآیی اهل عالم ! به داد اسلام و غزه برسید। غزه و اسلام دو تایی با هم از دس رَففففف!!!!!
و از این حرف ها کمی با آب و تاب و.........॥ کجاش با مزه اس؟ این تشر زدن هاش که می ناله از بی دینی انقلابیون دین مدار و بی غیرتی غیوران ایران زمین و....
هیش کی فکر نکنه। میگه ای ول! دمت گرم و دلت خوش باد! بابا با غیرت! بابا مسلمون! ای ول... تازه خدا نکنه جو گیرم بشی॥میری تو این نخ که ما هم بیایم زیر علمت। کجا سینه می زنی عزیز؟ و....
نیرو مُف... جوون مُف.... عزم مُف॥ تو بیا به کار بگیر !
حالا اصلا به روی خودم نمیارم که طرف هیچ غلطی برای غزه نکرده بماند। اگه زیر آب کسایی که برای غزه جوون و مالشونو می ذارن نزده باشه خوبه। یا روحیه افرادی که خالصانه پا گذاشته به میدون ِ اراده و ایمان خراب و داغووون نکنه و بعد هم کلی سر کج و قیافه مظلوم که عمرا اگه توو باورت جا شه " میشه برای این افراد این جور فکر کرد که : بویی از انصاف و جوانمردی نبرده ؛آ چه برسد که پیرو راستین آن نازنین یار (ره) و این عزیز علمدار باشه!"

***
شاید نفهمی چی گفتم ! که حق با شما دوست عزیز است॥ این ها رو مقدمه چینی کردم برای عقده ی دل ِ سوخته ی بعضی ها...که باید وا میشد و میشه!
لحن کلامم عوض شد ؟ اونم میگیم : بله! ॥چرا که واسه بعضی بی مروت ها حرف زدن با قلم ادب نا سزاست به ساحت ِ مقدس ِ احترام و حرمت!
خطاب به کیا بود؟
اسم می خوای؟
لینک بلاگشو می خوای؟
میدم چشم! به وقتش...اونم چشم!
بمب گوگلی غزه