۱۳۸۷ دی ۵, پنجشنبه

حجی حسین وار نه ابراهیم وار

به سلامتی ازمکه اومدن।یک شنبه ای। ساعت 11 خواهر زنگ زد। تا بیست دقیقه دیگه هواپیما به زمین میشینه خودتو برسون(مسئول خرید گل من بودم) پرواز 60 دقیقه زود تر انجام شد ه ।از دانشگاه و سر کلاس جیم شدم ।
بدو بدو...تا سمت میدون آزدای همه چی خوب و... بود। پل هوائی به سمت میدون تصادف شده بود نا جوور। دلم ریش। شد همون جا نذر کردم همه چی به خیر و خوبی تموم شه। نمی دونم نذر چندمم بود!!!।به هر حال!!! صدقه گذاشتم کنار و دنده ماشین رو ........ به سمت فرودگاه .... خوب مثل برگزاری همه بازگشت ها و॥ مراسم انجام شد। من نمی دونم چه اصراری به کشتن گوسفند دارن؟؟؟؟البته هر جور حاجی راحت تره। ولی برای مکه خودم که سفارش اکید کردم مورچه هم بی زحمت نکشید।تصور اون صحنه که گوسفندو اون جوری می ذارن زمین و.... حالمو بد می کنه। چه کاریه؟ می خواین مردم از گوشت قربونی بخورن॥مردم عادی و در و همسایه و فامیل ما که خدا برکت به مالشون بده। مهم ی عده دیگه ان। می خواین اونا بخورن।بدین به جائی مشخص که الحمدلله و المنه تو ایران زیاد پیدا میشه... با اینکه سر قضیه مکه خودم از کلیه فامیل و تیکه هایشان مستفیض شدیم که ...(بماند)ولی کار غلطیه!بر حرف خودم هم هستم। این حرف قدیمی مسخره ایه که خون باید جلوی پای حاجی ریخته بشه।ولیمه هم برای فامیلی مثل فامیل ما که ماشالله میرن مکه و میان معنی نداره। ولیمه باید به کسانی داده بشه که یا ترویج فرهنگ و دین و سنت حج بشه یا مستحق غذائی باشن। باز مستفیض شدیم حسابی از باران تیکه برای مکه خودم। اینه که مکه مامانو بی خیال شدیم। گفتیم هر چی دوس دارین। ولله به خدا!
یکشنبه این جور که یادمه॥ فقط دوئیدم....از این سر خونه تا اون سر خونه...از این سالن به اون سالن از آشپزخونه تا پذیرائی॥ یادم نمیاد چند دقیقه نشسته باشم। آهااا। سر شام حدود 8 دقیقه نشستم। ناهارم که وایساده خوردم। وقت نمی شد। یکشنبه مهمانی و مهمان ها اومدن و رفتن। دوشنبه مثل میت افتادم।48 ساعت با استرس سر پا بودم و میدوئیدم।48 ساعت نخوابیده بودم। یک لحظه آرووم نشستم। خواهر رفت دانشگاه و من موندم و مهمانهایی محترم ! شغل منشی تلفنی مادر رو هم داشتم। چیزی شبیه پیغام گیر بودن رو هم تجربه کردم علاوه بر کوزت بودن ! تجربه های شیرین و خوبی بود
تا همین روز پیش... وقتی خانوم پ।م تماس گرفت و من گوشی رو دادم به مامان!
خبر رسید یکی از همسفران حج که جانباز شیمیایی بودن و با همسرشون زائر خانه خدا به درجه شهادت نایل شدن । مامان پای تلفن ساکت شد । و بعد از چند لحظه نسبتا طولانی تلفن قطع شد ।

هیش کی هیچی نمی گفت و طبق معمول من اولین سوال بی مزه و همیشگی رو پرسیدم که :
--" چی شده؟ "
-...
-حاج داوود شهید شد !
--همونی که دیروز تو فیلم حجتون بودن و...
-آره همون!
--این که خوب بود। بر اثر چی؟ چش بود؟
- چش نبود؟ فقط قطع نخاع نبود। هر یادگاری دیگه ای رو داشت। دست و پا و چشم و شیمیائی و...
--کی رو شما میگی؟ این حاج داوود همونی که خانومش ॥
- بعله عزیزم।همون
...

مامان معتقد بود لباسش تا محرم باید سفید باشه ولی با این خبر...
چند ساعتی است که هر مهمانی میاد خونمون فکر می کنه محرم آغاز شده و به جد آغاز شد نمی دانم خوشحال باشم که فرزندی نیست که داغ نبود پدر بخورد بر دلش (به علت عارضه شیمیایی)یا ناراحت که همسرش در تنهایی خدائیش ... در همه این احوالات حج حسینی شان مبارک
پ।ن:
*
فیلم برائت از مشرکین حاجیان در بازگشت از منی که مادر زحمت کشیده رو سعی می کنم آپلود کنم و بذارم ।واقعا زیباست। البته باز هم حاجیان لبنانی سر آغاز گر بودندو ایرانی ها زحمت همراهی مجدانه بر دوش کشیدند ।
**
خدا کنه مادر قبول کنه اون قسمت از فیلم که برای قبل از حرکت از منی است که حاجیان منتظر اذان ظهرند رو هم بذارم که با چند مامورعربستانی بحث شده برای همین موضوع شیطان اکبر و حکم امام و فلسطین و اسرائیل و... و مادر هم خودش بحث کرده هم فیلم گرفته।
***
این عزیز ما کلا تو فیلم عربی حرف زده।من نیدونم فیلمو برای کی می گرفته।؟
****
پی ।ام میده:تو به شنیدن خبر شهادت عادت داری؟...دلم میخواد فکر کنی سنگدل تر و شاید بی تفاوت تر از اونی هستم که حتی بشه اسمشو گذاشت عادت!...مامان موقع شنیدن این خبر حال مرغی پر و بال کنده رو داشت । خدا رو شکر کردم که صبور تر شده ام। حتی بر احوالات مادرم
*****
عکس این متن یادگاری است...یادگاری نفس های بریده کسی که هنوز که هنوز است در اتاق می پیچد

۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه

نگران



روزگاری است که ما را نگران می داری
مخلصان را نه به وضع دگران می داری

۱۳۸۷ آذر ۲۸, پنجشنبه

التماس

دیروز و امروز همش دارم میگم:
خدایا کمکم کن!
...

....
.....
دیروز ترسیدم। دوبار سکته زدم از ترس ! هر دوبارش به خودم و فقط خودم فحش می دادم ।
اصولا این جور وقت ها یاد نصیحت مادربزرگم می افتم که بهم می گف :
بسیار سفر باید کرد ؛ تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی ؛ تا سر نکشد جامی
ولی آخه... دیروز فهمیدم من ایمان این کارها را ندارم।من... من کجا و این حرف ها! اون وخ صدای این وژدان لعنتی دائم به نق زدن بلن بود که : ی کم منو ببین॥یک کم به حرفم گوش کن॥ی کم...
برای آروم کردن خودم می گفتم :اگه بلائی سرت بیاد...به جهنم॥به درک.... اما اگه بلائی سر خانواده و عزیزانت بیاد چی؟॥هان؟! هان؟!
سعی می کردم که نیتمو خالص کنم...قربه الی اللهی مطلق !... ولی باز این وژدان کوفتی هی نهیب میزد که:
روغن ریخته نذر امامزاده می کنی؟
حالا که...فک می کنی....
ای خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا

کل دیروز و امروز دائم میگم:خدایا !التماس می کنم بیش از پیش کمکم کن!التماست می کنم

دعایم کنید که سخت تر از همیشه محتاجم
پن:
باورم نمی شد که دوست سنی عرب خارج از ایران روز عید غدیر تماس بگیرد و عید غدیر را به من تبریک گوید।
*
باورم نمیشد که من این قدر ضعیف تر از همیشه باشم...دلم برایت تنگ شده।می فهمی؟می فهمی برایم چه قدر سخت است؟ به بودنت احتیاج دارم। امروز ساعت 15 به وقت دنیا و تهران احساس کردم؛ کم آوردم।دیگه نمی تونم.........।برای اولین بار به صرف جای خالی ات اشک ریختم...
این خانه حضورت را می خواهد...من خستم. می دونم که می دونی مادر ضعیف تربیتم نکرده ولی امروز احساس کردم॥گاهی نبودنت ضعیفم می کند

۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه

خستگی

خستگی روحی نباشه! هر چی می خواد باشه! بس که این جمله را تفسیر و توضیح دادم به اطرافیانم و گاهی خودشان این را در من دیده اند ؛ شده ضرب المثل!
امروز یکی بهم گفت: هیچی ازت یادگاری نمونه اینو همه ازت دارن !
حتی اگر چند شبانه روز نخوابیده باشم وقتی روحم راضی و شاد و سر زنده و سرحال است این "چندین" بشود دوبرابرش!
حتی اگر جسمم درد بکشد و قوی ترین مسکن ها نتواند آرام بخش درد هایم شود ؛ وقتی روحم آرام و خندان است کافی است برایم।
حتی اگر ...
به عکسش برایتان پیش نیامده؟!
آنچه می راند همه خستگی هایم را॥تکه ای به جا مانده از او است و او هیچ گاه خسته نمی شود।مگر من بیازارمش! به اندک آزاری از سویم می خشکد ।
دلم برای روحم می سوزد...من یک ظالمم!


۱۳۸۷ آذر ۲۳, شنبه

جای خالی اش را...

سر کلاس درس تخصصی استاد به نام و بزرگ دانشگاه بودیم। کلاس در سایتی در دانشکده برگزار می شه। در میون کلاس و درس یکی از بچه ها از استاد سوالی پرسید واستاد پیشش اومد تا اشکالش را بر طرف کنه। درسای علمی رشته ما هم که خدا می دونه چه اعصابی ازت سر کلاس خردو خاک شیر می شه। خلاصه هر کسی مشغول بود و یکی توی سر خودش می زدو یکی توی سر این کامپیوتر که کارش راه بیفته و بره سراغ قسمت بعدی ماجرا... نگوو استاد هنوز بالای سر اون دانشجوئه اس که سوال پرسیده ولی از بس همه گرفتارن کسی حواسش نیس که استاد خیلی وقته صداش در نمیادو کلاس هم چنان ارووومه ! میون این میون جی ییهو صدای استاد بلند میشه که فلانی(این فلانی فقط شامل فامیل است । بدون هیچ پیشوندی) پاشو بی ببین مشکل این چیه؟! لحن استاد و صدا کردنش ؛ اشاره دستش از سمت من به سمت اون دانشجو و....।جا خوردم... ی لحظه زمان دستم نبود । نمی دونستم باید عکس العمل نشون بدم یا نه؟। کاری کنم و چیزی بگم یا عادی بگذرم؟। اصلا نرم و از جام بلند نشم। می تونم صندلی رَُ آرووم بچرخونم رو به روی مانیتور و اصلا انگار نه انگار که با من بود॥تا شاید وقتی دو باره صدا زد کامل صدا بزنه।همه ی همه این تفکرات در میلی ثانیه بود ؛ نا خود آگاه تصمیم گرفتم بلند شم। صندلی را چرخوندم و بلند شدم؛ ایستادم ولی نرفتم جلو! خواستم با نگاهم به این استاد به نام بگم کارت درست نبود ؛ ولی تا چشمم چرخید سمتش نگاش رُ پائین انداخ।تصمیم گرفتم بدون حساس کردن موضوع و بی اهمیتی به رفتار استادم برم سمت اون دانشجوئه! مشکل در عرض - دقیقه حل شد। بر گشتم و سر جام نشستم و مشغول درس شدم। کلاس گذشت به تلخی ولی!
آخر وقت بود و ساعت 7 شب । به خانه آمدم।
کلید را انداختم و آمدم تو... به اتاقم رفتم و کیفم را انداختم। چادرم را از سرم در اوردم و بدون اینکه بذارمش انداختم روی دستم॥به سمت بیرون اتاق رفتم و گفتم : مـا م... ا...ن !یادم افتاد نیست! جای خالی اش چنان ضربه ای به قلبم زد که نفهمیدم که سر جایم خشکم زده و خواهر نگاهم می کنه।
جای خالی او و حضور او ؛ او و راهنمایی های او ؛ او و همه بودن او بیش از چند روز پیش برایم حس شد।
فردای آن روز طبق برنامه به دانشگاه رفتم।اولین لحظه ای که وارد شدم توی سرسرا دوست صمیمیم گف : یعنی چی استاد این جووری تو رو صدا کرده؟ هیش کی نه تو رو ؟ (دوست صمیمیم همان عقیده و پوشش و افکار من رُ داره) اومدم جواب بدم یکی دیگه از بچه ها که کاملا با عقیده و افکار من متفاوته( از نظر ظاهر هم) گف: وقتی دکتر اون جوری صدات کرد ؛ گفتم الان صالحه میره میزنه تو گوشش! یکی از بچه ها که می داند هیچ وقت آبم با اوتو ی جوب نمی ره(ولی دختر خوبی است؛ دلش پاک است بر خلاف انچه که می خواهد نشان دهد) به تمسخر گف : کشمش هم دم داره!خودم هم خنده ام گرفت از حرفش ناراحت نشدم।اون یکی گف: تو تاریخ ثبت کنن بالاخره یکی از مردا جرئت کرد با تو با فعل مفرد حرف بزنه؛اونم دستوری! و تو اصلا واکنشی که بگی ناراحت شدی نشون ندادی! دکتر فلانی هم که....خبریه؟!! این فعل سوالی ش ر ُ با حالتی خاص می کشه !! سرم به سمت پائین بودو داشتم سنگای کف سرسرا را نگا می کردم ॥ولی وقتی اینو گف...
.....
.......
...........
।ظاهرا این موضوع بحث داغ بچه های کلاس شده بود تا زمانی که من در جمعشون برم।برای همه جای سوال بود که چرا واکنشی نشان نداده ام! ؟؟!و جالب اینکه همه افراد کلاس منتظر عکس العملی از جانبم بودن। با توجه به شناختشون از من! و اینکه بی تفاوت ترین اساتید لا اقل این موضوع را برایم رعایت می کنند ।چرا این استاد و چرا من؟
باز چرخه تکراری دیشب در ذهنم اومد ।
و این احساس که من احتیاج به شانه هایت دارم برای سر نهادنم و شاید بزرگ شدنم!

کمکم کن

سر دبیر زنگ می زند : - مقاله چه شد؟ دانشگاه معطل تو مونده؟ تا فردا می رسونی به دستم !
--چشم! می رسونم!(با این ذهن به هم ریخته اخه...)
خانوم م।م تماس می گیرد :- سخنرانی برای سه شنبه شد।
--چشم! سه شنبه। عصر। در خدمتم!( ای خاک بر سرم।متنش را کی بنویسم؟)
دکتر **** می گوید: -بیا دفتر من ! توضیح می دهد و بعد می گوید :برای یک شنبه اماده است ؟
--بعله دکتر ! انشالله !( ارواح عمه گرامت که نداری।جوونت در میاد تا یک شنبه آماده اش کنی। خب در بیاد।چاره چیست؟)
خواهر کوچک تر :- با من میای خرید !
-- بعله که میام!(یک خیابان با چه طولی را سه بار رفتیم و آمدیم। ای خدا
)
خواهر بزرگ تر!- سماءجان!
--جانم!
-یک متن 15 صفحه ای رو تو چه مدتی تایپ می کنی؟
-- ... زمان!
- برای من این متن رو تایپ می کنی ؟ ترجممه। میره تو رزومم اگه چاپ شه در فلان مجله!
-- چشم!(رو حرف بزرگ تر حرف بزنی زدم تو دهنت
)
دووست جوون یونی زنگ می زند به گوشی ! آنتن نمی دهد! فکر کردم خدا دوستم دارد ولی گویا شماره خانه را دارد ! تماس می گیرد :- مشکل کامپیوتری اش را می گوید । می تونی حل کنی برایم।
-- اخه من که دست رسی به کامپیوترت ندارم
- فردا امتحان داریم। می دونی که ؟
-- آره।
- خب من نیاز دارم به کامپیوترم!
-- خووووووووووبببببب؟ باشه بشین پای کامپیوتر। هر کاری می گم بکن و بهم بگوو نتیجه اش رو !
باشه !
یک ساعت طول می کشد تا با تلفن حل شود!
من به دووست جوون بلاگر :-- چی کار داریم دیگه ؟
(می گوید। خودم کار را قبول کر ده ام و تا آخرش هم می روم !قبول می کنم با دل و جان!)
دووست جوونم :- خوب برای امضا ! متن می خوایم... دیگه।
-- آره।
- ترجمه عربی و انگلیسی و عبری اش با من!

-- ای ول! عزیزمی ! پس ترجمه آلمانی و فرانسوی و چینی و اسپانیایی اش با من!
همه این ها به کنار...
کارهای دانشگاه।امتحان های میان ترم। پروژه های درسی।برنامه باز گشت از حج مادر و پدر।
از همه بدتر ذهنی در گیر و نا آرام ! ذهنی که می خواهد بزرگ شود॥دارد می ترکد ... قلبی که... ای خـــــدا!
*******************
من همه این مشغله ها را دوست دارم। حتی اگر از شدت مشغله مجبور باشم 27 ساعت بیدار بمانم ।
در میان همه این ها اگر کمک تو باشد هیچ چیز خسته ام نمی کند چشمهایم را می بندم و شکرت می گویم. منی که تنهایم!
وقتی خسته می شوم یاد دو عالم عالی قدر جهان اسلام می افتم !
یاد ابن سینا که گفته " من عرض زندگی را بیشتر از طولش دوست می دارم।"
یاد صدر المتالهین که وقتی اصرار می کنندش که قدری استراحت کند و بخوابد ؛ می گوید :"زمان خواب طولانی من هم فرا می رسد ."

شما را نمی دانم ولی من....


شما را نمی دانم ولی من خواباندن وجدانی بیدار ا نیاموخته ام!
شاید تقصیر مادر است!
فعلا که نمی توانم از او بپرسم!
مادر نزد معشوق ازلی و ابدی اش رفته !
اما وقتی دیدمش می پرسم که چرا یادم نداده است ।؟ چرا فکر آن نبوده که این کودک بزرگ خواهد شد و در جهانی که آدمهای با وجدان از انگشت های کوچکش کمتر است زندگی خواهد کرد ।دلم می خواد کنار یک مادر بنشینم و کمی لالایی بیاموزم। شاید توانستم وجدانم را که این قدر بیتاب است بخوابانم।
به گمانم خواباندن وجدان یادت نداده اند ولی تو غر زدن را خوب اموخته ای!
...
...
کاش قدری صبور باشم! یاد بگیرم بی اعتراض به آنچه که هست آنچه که باید را بسازم।نزد چشمان خفته این مردگان ببرم و صدایی برارم و بگویم ساختم انچه که رویایش می دانید!

خدایا به من توان ؛ فکر ؛اراده و همت عطا کن !سپس بیاموز مرا بر آنچه که تو می خواهی از این صفات ! بعد از آن مرا از شکر گزاران قرار ده !
براستی ان الانسان لفی خسر!
سبحانک یا رحمن!

پ.ن:
به یاد آر آن عهدی که من با تو بسته ام که هر گز نگسسته ام!
*
یاد دکتر افتاده ام!جایت خالی است! شاید روزی جرئت کنم و با صدایی بلند تر و شیوا تر از قلمت فریاد بر آرم! " من آن کودک گستاخم " آری! 40 سال است که جسم تو میهمان خاک است و من شاید همان کودک گستاخ شوم که تو خواستی!
*
چرا هر روز باید سوال ذهنم را دوباره از خودم بپرسم که بلیت دنیای من برای 67 بوده؟ و دوباره نتیجه بگیرم :پس یک جامانده از قافله نیستم!من برای قافله دیگری هستم! یک قافله ای جدید!؟؟؟؟؟چرا؟!!
*

با دوست مصری گفت و گوی تندی کردم سر مسئله غزه!حق مطلب گفته ام ولی ناراحتم।چرا با یک مسلمان باید با تندی سخن گویم وقتی می توان... یادم باشد این گفت و گو را برایتان بگذارم।شما هم بخوانید.

۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه

مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب ع ش ق



خیلی وقته که اصلا به دیوان حافظ سر نزدم॥ شاید چنیدن ماه!
دلم تنگ شده بود برای شعر هایش॥احساساتش و عرفانش!
رفتیم که... نیت کردیم که ....برایمان آورد که :
فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
دلربائی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش
جای آبست که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف میشکند بازارش
آن سفر کرده که صد قافله دل همره ائست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
صحبت عافيتت گرچه خوش افتاداي دل
جانب عشق عزيزاست فرومگذارش
صوفي سرخوش ازين دست كه كج كردكلاه
به دو جام دگرآشفته شوددستارش
دل حافظ كه به ديدارتوخوگرشده بود
نازپروردوصال است مجوآزارش
**
این آقای حافظ خان مشکوک می زنه ها!گفته باشم!
یک بیت از این شعر را دیشب من خواب دیدم؛نگرانم؛باید خبر بگیرم...اما نمی تونم

**
دنیایت را عوض کن॥قفست تنگ امده!پرواز بیاموز!ماهی دست آموز

۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

Idea

معتقدم وقتی
دل خسته ای
دل شوره داری
ناراحتی
یا آزرده خاطر
یا ...
نباید همه همه این ها را به بلاگت منتقل کنی
مخاطب حقی بیش از ثبت ذهن مشوش تو دارد
اگرچه معتقدم
بلاگ می تواند جایی باشد برای همه دل خستگی ها و دل تنگی ها
می تواند دفتر خاطرات دیجیتالی ات باشد
می تواند....
به شرط آنکه وقتی شادی ات در دلت نشست
یادت باشد بلاگت می تواند ثبت احوال دل تو و قاصد آن به دل ما بقی باشد

*
پ.ن:

حال دل من حال بی وزنی یک فضانورد است؛اما سعی می کنم که مانند عکس تصمیم بگیرم که :Think different

۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

مالتی حس!


بعضی وقت ها آدم احتیاج داره که اون "کس"ی که اون می خواد ازش حالش رو بپرسه؛همین!
این توقع و امید بالائیه؟
*
سرم درد می کنه!مهمانی بودیــم و صاحب خانه( می دانست یا نمی دانستش به خودش ربط دارد) ساعت 8 شام آورد در حالیکه روزه بودیـــم!از صبح هم که دانشگاه!ا اوون ور هم که مراسم &.... اهل مسکّن خوردن هم که نیستیـــم و تا حد مرگ می صبریــــم(نمی دانیم چرا؟(مرض داریـــم)) رانندگی بعد از مهمانی در غیاب مادر و پدر ان هم شب...خیلی اذیتم می کنه
*
بی وفا وبد قول! این دوست جوونمو میگم!قرار بود با هم بریم خرید...رفته خریده॥میگه خوب با تو هم میام! زد تو ذوقم!یعنی چی؟ ما با هم قرار گذاشتیه بودیم!؟بعد از اینکه خریدی یادت افتاده!؟ کلی اصرار کرد که می خوام باهات بیام!دیگه لازم نیست!خودم میرم! مگه خودم نمی تونم ؟ میخواستم با هم بریم।همین!هم حال اون گرفت هم حال من! اخر هم صاف صاف میگه:اگه با تو نرم میرم با یکی دیگه ها!می دونه روو این جور جمله ها حساسم ها!این جوری گف که قبول کنم...نخواستم!گفتم خوب برو! جا خورد!بدون معطلی خداحافظی کردم ازش و...تمام! از آدم های بد قول حـــــالــــم بهم می خوره حتی اگه دوستم باشه(تازه دیگه بد تر )
*
خسته خسته از دانشگاه اومدم॥ی روزنامه گذاشته جلو میگه این توئی؟... نگاه می کنم॥میگم خوب مگه چیه؟॥میگه عکسته॥ صفحه اول!واااییی! با ز دلم از اون نگاهامو می خواد... زشته دختر! جلوی خودمو میگیرم॥میگم: نیگاه فدا اون چشات! این تو... تو این عکس॥دستمو می ذارم روی عکسه مـــــــــــــحکــــــــــم॥این همه دانشجو ان! این بابا اومده دانشگاه حرف زده॥منم رفتم پای حرفش!می خواستی غیب شم از تو عکس؟...خودشم خندید... ی کم صبر کرد بعد گفت:طبق عادت همیشگی ات این جوری نشستی! نمیشه این عادتت رو ترک کنی؟(عکس بلاگ هم॥ چون لو رفته بود در دنیا گذاشتم।مال یک همایش در دانشگاه است که حقیر بنا بر مسئولیت ردیف اول تالار نشسته ام و... این جا هم دقت کنید॥دستمو اون فرمیه که تو این عکس جدیده اس
।بابا!!!! دست خودم نیست؛مدلمه।بی اختیار وقتی غرق صحبت سخنران میشم این جور میشم؛گیری میدن به آدم।ای بابا)
*
دکتر ک।پ اومده میگه:دیر شد چاپ نشریه॥دکتر سری قبل رو 4 آذر دادیم।کجا دیر شده؟چرا همه گیر میدن امروز! دقیقا همین امروز که من درد دارم و حوصله ندارم
*
با مامان خانووم حرف زدم!لحظه آخر گفتم:سلام منم به بابا برسون و از طرف من حالش رُ بپرس و بوسش کن! گف"الان تو می تونی بوسش کنی ولی من نه"!। ی لحظه ذوق مرگ شدم!آخـــی!جانم!
*
نماز عید قربانو دوست دارم برم ولی کسی نیست که باهاش برم! تهنــــایی هم خوش نمی گذره॥اگه مامان بود هــــآ! هی خـــدا!
*
دلــم می خواد فردا صبح زود زود برم مزار شهدا ی شهرک شهید محلاتی... من گنبــد آبیـــشو می خوااام!
*
شب عید ها! شاد باش بچه!

همین!! مالتی حس که میگن یعنی همین!

و فدیناه بذبح عظیم


مرا گویی:
به قربانگاه جانها نمی ترسی که آیی؟

پ।ن:
*)
جواب سوالت توئی!

**)
عید قربان غم عاشورا تداعی می کند।
***)
عزیزانم امروز قربانی می کنند؛ خدا یاریشان کند که ابراهیم وار باشد.
****)
عیدتان مبارک


۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

جلسه پرسش و پاسخ مهدی کروبی در دانشگاهم

واقعه یک شنبه؛ 17 آذر ماه 1387
امروز حجه الاسلام والمسلمین مهدی کروبی در دانشگاه شهید بهشتی در جلسه سخنرانی و پرسش و پاسخ شرکت کردند।
برنامه ساعت 14 تا 16:30 بود ولی بیشتر طول کشید। وقتی وارد شدم گمان نمی کردم این همه جمعیت حضور داشته باشه( کسانی که دانشجو این دانشگاه باشند حرفم رابهتر و آسانتر درک می کنند)... هنوز مراسم شروع نشده؛همه صندلی ها پر شده بود॥ لابه لای ردیف ها نیز دانشجو ها ایستاده بودند॥کنار دیوارها...میان دو کناره صندلی ها ( عکس جمیعت ) و ما بین سخنرانی پر و خالی میشد.... اعتراض همان ابتدای ماجرا شروع شد از سوی دانشجویان که چرا برای چنین مراسمی در چنین شرایطی تالار بین المللی امام علی(ع) یا تالار بین المللی ابوریحان رزرو نشده است که جواب از سوی انجمن اسلامی این بود که دانشگاه این تالار را برایمان کنار گذاشته و گناه از جانب ایشان نیست و....( خود بخوان حدیث اش را بی زحمت)... وقت شناسی آقای کروبی جای تحسین داشت؛به موقع آمد॥به موقع سخنرانی را شروع کرد و به موقع سخنرانی را تمام کرد و وقت را بیشتر به پرسش و پاسخ داد।
سوالات از سوی مجری برنامه که چنگی به دل نمی زد اغاز شد(متن صحبت ها و... را در اینجا می توانید بخوانید)
حاشیه ها و گزیده ها :
*)به نظرم لهجه آقای کروبی و طرز بیان ایشان و.... کمک می کند تا درجه جو دانشجویی که اماده هر نوع خنده و ... هستند؛ شروع به بالا رفتن کند
**)جمعیت موافق و مخالف نیز داشت॥بعضی وقتها سوت و کف بود و بعضی مواقع هووووو کردن!! با این وجود ماهیت دانشگاه و جلسه کاملا حفظ شد
سوالها و جواب های برگزیده:
***)پاسخ آقای کروبی به این سوال که چرا کسی مثل شما ( با توضیح(؟!)) می خواهد کاندید شود و انگیزه شما برای کاندیداتوری با توجه به انتخابات قبلی و شرایط فعلی و... چیست؟ این بود که : می خواهید بگوئید من برای خود خواهی کاندید شده ام!؟ برای خودم بوده که عرصه امده ام ! از این جواب که ادامه نیز داشت و ما بقی جواب حرف های معمولی بود خوشم آمد।آغاز خوب و دندان شکنی بود برای اهل سیاست و منطق।
****) پاسخ ایشان به این سوال که در صورت انتخاب همین طرح دولت فعلی را برای مبارزه با بد حجابی و...ادامه می دهید ؟ این بود که: یعنی می خواهید(با خنده ) ستاد امر به معرو ف و نهی از منکر راه بیندازم؟ (این ابتدای جواب با تشویق حاضران همراه بود) من معتقدم که باید طبق عرف و قانون جمهوری اسلامی ایران عمل کردو....(ما بقی جواب)
*****)در پاسخ به این سوال که آیا اگر بیائید آزادی را به مطبوعات بر می گردانید ؟گفتند:عده ای فکر می کنند ما از راه امام و انقلاب فاصله گرفته ایم... نخیر!ما هنوز در همین راه ایم و پیرو همین منش!ما هنوز
"استقلال؛آزادی؛ جمهوری اسلامی" شعارمان است!(یکی از حاضران بلند گفت: فقط شعارتان!! که با خنده جمع همراه شد و جو کمی مشوش شد... دانشجویان به یکدیگر جواب می دادند تا از کروبی بپرسند)
******) کروبی گفت:من هر چه را که قول بدهم عمل می کنم(یکی از دانشجویان بلند گفت:حتی0000 5 تومان را هم؟
که با تشویق حضار برای ادامه چنین جوی همراه شد و کروبی در پاسخ گفت:اول که من گفتم ی عده مسخره ام کردند اما حالا حتی همین دولت دارد حرف مرا پیاده سازی می کند؛که با مساعد بودن جو با آب و تاببه حرف هایش ادامه داد)
*******) کروبی قبول کرد که ملت از اصلاح طلبان و جریان اصلاح طلبی ضربه خورده است و البته خود او نیز !
که به نظرم این جمله (نتیجه گیری )و صحبت های پیرامون ان مهم ترین بخش این جلسه بود
ی مورد جالب:این سخنرانی در دانشکده ادبیات برگزار شد و این دانشکده تقریب نوک قله قرار دارد(اومدین دانشگاه شهید بهشتی؟) و این پیر مرد و بالا رفتن او و دنبال کردن دانشجویان خنده سال این دانشگاه بود ؛به هر حال تست ورزشی شد برای امادگی جسمانی اش در انتخابات که ماشالله به قوتش!

۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه

Satan

شـیـطـان را دیدم
کـه بـرای ورود بـه دل او
وضــو می گــرفـت

بازگشت


راستش را بخواهی گمان نمی کردم به دنیای بلاگری بر گردم
به هیچ وجه
بار ها اتفاق می افتاد که از روی محبت بیش از اندازه(؟!) دوستان مورد نفرین قرار می گرفتم؛اما هیچ گاه گمان نمی کردم که دستم دوباره برای پست بلاگی در یک سرویس بلاگری صفحه کلید را لمس کند
ولی بر خلاف انتظار؛این اتفاق افتاد
خیلی از حادثه های زندگی بر خلاف انتظار رخ می دهند
دقت کن....یک عقب گرد روی نوار زندگی ات برو
حتما در می یابی که حتی شیرین ترین خاطرات برایت رخ دادی غیر منتظره بوده؛ و این یعنی دقیقا معنای زندگی
نوشتنم را مخفی نکرده ام؛ اسمم را هم؛حتی عکس را....اما
بودنم را چرا
این جا شاید هرگز یک بلاگ نشود

بنر بلاگم

بارش شهاب
وقوع یک اتفاق
شاید هر دو هزار سال یک بار؛واقعه ای شگرف جهان را فرا گیرد؛ این را پدرانم گفته اند
ا ما در تمامی این صبح و شب ها
دشت و جنگل ها
شاید هم شهر ها
هر اتفاقی که می افتد
چشمان نگران و شادمان کسی
تو را پشتبانی می کند

قهر


نمی توان با دنیا قهر بود
نمی توان حتی با نصف دنیا قهر بود
نمی توان با مردم یک شهر قهر بود
نمی توان....
پس چرا توئی که همه دنیای منی...

آغاز

به نامش
به یادش
همین!
بمب گوگلی غزه