آخر وقت بود و ساعت 7 شب । به خانه آمدم।
کلید را انداختم و آمدم تو... به اتاقم رفتم و کیفم را انداختم। چادرم را از سرم در اوردم و بدون اینکه بذارمش انداختم روی دستم॥به سمت بیرون اتاق رفتم و گفتم : مـا م... ا...ن !یادم افتاد نیست! جای خالی اش چنان ضربه ای به قلبم زد که نفهمیدم که سر جایم خشکم زده و خواهر نگاهم می کنه।
جای خالی او و حضور او ؛ او و راهنمایی های او ؛ او و همه بودن او بیش از چند روز پیش برایم حس شد।
فردای آن روز طبق برنامه به دانشگاه رفتم।اولین لحظه ای که وارد شدم توی سرسرا دوست صمیمیم گف : یعنی چی استاد این جووری تو رو صدا کرده؟ هیش کی نه تو رو ؟ (دوست صمیمیم همان عقیده و پوشش و افکار من رُ داره) اومدم جواب بدم یکی دیگه از بچه ها که کاملا با عقیده و افکار من متفاوته( از نظر ظاهر هم) گف: وقتی دکتر اون جوری صدات کرد ؛ گفتم الان صالحه میره میزنه تو گوشش! یکی از بچه ها که می داند هیچ وقت آبم با اوتو ی جوب نمی ره(ولی دختر خوبی است؛ دلش پاک است بر خلاف انچه که می خواهد نشان دهد) به تمسخر گف : کشمش هم دم داره!خودم هم خنده ام گرفت از حرفش ناراحت نشدم।اون یکی گف: تو تاریخ ثبت کنن بالاخره یکی از مردا جرئت کرد با تو با فعل مفرد حرف بزنه؛اونم دستوری! و تو اصلا واکنشی که بگی ناراحت شدی نشون ندادی! دکتر فلانی هم که....خبریه؟!! این فعل سوالی ش ر ُ با حالتی خاص می کشه !! سرم به سمت پائین بودو داشتم سنگای کف سرسرا را نگا می کردم ॥ولی وقتی اینو گف...
.....
.......
...........
।ظاهرا این موضوع بحث داغ بچه های کلاس شده بود تا زمانی که من در جمعشون برم।برای همه جای سوال بود که چرا واکنشی نشان نداده ام! ؟؟!و جالب اینکه همه افراد کلاس منتظر عکس العملی از جانبم بودن। با توجه به شناختشون از من! و اینکه بی تفاوت ترین اساتید لا اقل این موضوع را برایم رعایت می کنند ।چرا این استاد و چرا من؟
باز چرخه تکراری دیشب در ذهنم اومد ।
و این احساس که من احتیاج به شانه هایت دارم برای سر نهادنم و شاید بزرگ شدنم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر