۱۳۸۷ آذر ۲۳, شنبه

جای خالی اش را...

سر کلاس درس تخصصی استاد به نام و بزرگ دانشگاه بودیم। کلاس در سایتی در دانشکده برگزار می شه। در میون کلاس و درس یکی از بچه ها از استاد سوالی پرسید واستاد پیشش اومد تا اشکالش را بر طرف کنه। درسای علمی رشته ما هم که خدا می دونه چه اعصابی ازت سر کلاس خردو خاک شیر می شه। خلاصه هر کسی مشغول بود و یکی توی سر خودش می زدو یکی توی سر این کامپیوتر که کارش راه بیفته و بره سراغ قسمت بعدی ماجرا... نگوو استاد هنوز بالای سر اون دانشجوئه اس که سوال پرسیده ولی از بس همه گرفتارن کسی حواسش نیس که استاد خیلی وقته صداش در نمیادو کلاس هم چنان ارووومه ! میون این میون جی ییهو صدای استاد بلند میشه که فلانی(این فلانی فقط شامل فامیل است । بدون هیچ پیشوندی) پاشو بی ببین مشکل این چیه؟! لحن استاد و صدا کردنش ؛ اشاره دستش از سمت من به سمت اون دانشجو و....।جا خوردم... ی لحظه زمان دستم نبود । نمی دونستم باید عکس العمل نشون بدم یا نه؟। کاری کنم و چیزی بگم یا عادی بگذرم؟। اصلا نرم و از جام بلند نشم। می تونم صندلی رَُ آرووم بچرخونم رو به روی مانیتور و اصلا انگار نه انگار که با من بود॥تا شاید وقتی دو باره صدا زد کامل صدا بزنه।همه ی همه این تفکرات در میلی ثانیه بود ؛ نا خود آگاه تصمیم گرفتم بلند شم। صندلی را چرخوندم و بلند شدم؛ ایستادم ولی نرفتم جلو! خواستم با نگاهم به این استاد به نام بگم کارت درست نبود ؛ ولی تا چشمم چرخید سمتش نگاش رُ پائین انداخ।تصمیم گرفتم بدون حساس کردن موضوع و بی اهمیتی به رفتار استادم برم سمت اون دانشجوئه! مشکل در عرض - دقیقه حل شد। بر گشتم و سر جام نشستم و مشغول درس شدم। کلاس گذشت به تلخی ولی!
آخر وقت بود و ساعت 7 شب । به خانه آمدم।
کلید را انداختم و آمدم تو... به اتاقم رفتم و کیفم را انداختم। چادرم را از سرم در اوردم و بدون اینکه بذارمش انداختم روی دستم॥به سمت بیرون اتاق رفتم و گفتم : مـا م... ا...ن !یادم افتاد نیست! جای خالی اش چنان ضربه ای به قلبم زد که نفهمیدم که سر جایم خشکم زده و خواهر نگاهم می کنه।
جای خالی او و حضور او ؛ او و راهنمایی های او ؛ او و همه بودن او بیش از چند روز پیش برایم حس شد।
فردای آن روز طبق برنامه به دانشگاه رفتم।اولین لحظه ای که وارد شدم توی سرسرا دوست صمیمیم گف : یعنی چی استاد این جووری تو رو صدا کرده؟ هیش کی نه تو رو ؟ (دوست صمیمیم همان عقیده و پوشش و افکار من رُ داره) اومدم جواب بدم یکی دیگه از بچه ها که کاملا با عقیده و افکار من متفاوته( از نظر ظاهر هم) گف: وقتی دکتر اون جوری صدات کرد ؛ گفتم الان صالحه میره میزنه تو گوشش! یکی از بچه ها که می داند هیچ وقت آبم با اوتو ی جوب نمی ره(ولی دختر خوبی است؛ دلش پاک است بر خلاف انچه که می خواهد نشان دهد) به تمسخر گف : کشمش هم دم داره!خودم هم خنده ام گرفت از حرفش ناراحت نشدم।اون یکی گف: تو تاریخ ثبت کنن بالاخره یکی از مردا جرئت کرد با تو با فعل مفرد حرف بزنه؛اونم دستوری! و تو اصلا واکنشی که بگی ناراحت شدی نشون ندادی! دکتر فلانی هم که....خبریه؟!! این فعل سوالی ش ر ُ با حالتی خاص می کشه !! سرم به سمت پائین بودو داشتم سنگای کف سرسرا را نگا می کردم ॥ولی وقتی اینو گف...
.....
.......
...........
।ظاهرا این موضوع بحث داغ بچه های کلاس شده بود تا زمانی که من در جمعشون برم।برای همه جای سوال بود که چرا واکنشی نشان نداده ام! ؟؟!و جالب اینکه همه افراد کلاس منتظر عکس العملی از جانبم بودن। با توجه به شناختشون از من! و اینکه بی تفاوت ترین اساتید لا اقل این موضوع را برایم رعایت می کنند ।چرا این استاد و چرا من؟
باز چرخه تکراری دیشب در ذهنم اومد ।
و این احساس که من احتیاج به شانه هایت دارم برای سر نهادنم و شاید بزرگ شدنم!

هیچ نظری موجود نیست:

بمب گوگلی غزه