۱۳۸۷ دی ۲۶, پنجشنبه

بدرقه ی مسافر

رسم خانواده ماست که وقتی کسی از درب خانه خارج می شود. حتما از زیر قرآن بگذرد . حالا در هر شرایطی باشد. چه سفر برود (که در آن صورت دعای سفر در گوشش زمزمه می کند مادرم و صدقه بر روی قرآن قرار می گیرد و...)چه کار روزمره و عادی و گذرا ی چند دقیقه ای.
مادر که حج بود ؛ برای خواهر کوچکترم که می رفت مدرسه ؛ ما جانشین برای این کار بودیم و... خب صبح ها خودم هم کلاس داشتم و عجله . قرآن ِ دم دست؛ آن قرآن دم در ؛ روی آکواریوم که بر رحل کوچک و نازی است ؛ بود و...همان را می گرفتم و می گفتم : در امان خدا . به سلامت عزیزم و منتظر می شدم از چند پله ساختمان پائین رود و... با عجله در را می بستم و می رفتم دنبال کار خودم که حاضر شوم. امشب در میهمانی خواهرم می گفت : "نخیر مامان خانوم ! تو نبودی این خواهر خانوووم اون قرآن کوچولو ئه که فقط جزء سی داره برام میآورد...هی من بهش می گفتم برو قرآن کامل بیار ها!گوش نمی کرد. دیدی امتحانم کم شد واسه همین بود ." کل خانواده با این حرفش رفت رو هوا و حالا نخند کی بخند. با اون لحن بچه گانه و اعتراض آمیز همراه با بغض که دیگه نگوووووو
بعد از تمام شدن میهمانی و رفتن مهمان ها داشتم فکر می کردم او که بچه است و به شوخی گفت و ما به شوخی خندیدیم ولی خیلی از اعتقاد های ما..شما که نه... من چنین است. کمیت است و عددی ! نذر می کنیم... وژدان درد می گیریم که عددش کم نباشد..زیاد که باشد دلمان رضا می دهد و حالتمان طلب کار که : پس ! می دهد خدا . صدقه کنار می گذاریم. اگر کم باشد دلهره از دلمان نمی رود و...قصد نماز شب می کنیم و 8 را 11 و 11 را 13 و... بلند که می شویم ؛ بخوان که تمام شود این همه رکعت ! بپا جا نمانی ! یا کار هایی روز مره تر. مثل همین جزء سی قرآن و نه قرآن کامل ...
چه قدر ریاضی وار...چه قدر محاسبه گرانه تو خالی...چه قدر بی محتوی! چه قدر بی ایمان !
حقیقتش این ها مقدمه ای است برای اینکه بگویم :
چند ماهی اس در این ورطه افتاده ام که :
اسلامم و دینم هیچ شباهتی به آن اسلام اصیل و ناب ندارد. گوئی مسلمان نیستم و هر چه بیشتر می روم؛ بیشتر این شکم تبدیل به یقین می شود و بیشتر از عمر رفته و از دست داده حسرت می خورم و بیشتر و بیشتر از خودم متنفر می شوم و دریغ و پشیمانی که من چه قدر خود نمایی و دین داری بروز می دادم !!هر چه بیشتر می روم تا علی(ع) در زندگی روز مره ام بیاید بیشتر دوری اش - نه آن دوری که لحظه ای غافل باشی ؛ نـــــــــه ! اینکه به کل تفکر علی نبوده در زندگی ات. در رفتارت
یا ندانی اگر در این مسیر زندگی ات جای تو ؛ علی(ع) بود چه می کرد .. یا اصلا نفهمیدی که او چه می گوید. - آزارم می دهد . اگر چه خدا را شکر می گویم در خانواده ای به دنیا آمده ام که اساس و بنیانش مذهب است ؛ دستت می گیرند ؛ در اوج لرزش ها و نا امیدی های سایه سارت می شوند و از هیچ مساعدتی کوتاهی نمی کنند حتی اگر قصد سفری عظیم و بی منتها کنی ... اما ...
توضیح می خواهد این حرفم ؛ قبول دارم.
بد ِ کار آن جاست که می ترسم اگر به پویش و یافتن آنچه که باید ؛ بروم. ایمان نیاورم به آنچه که یافتمش .
یاد حرف عزیزی افتادم. صمیمی و ساده می گفت :
به تو یک بسته شیر می دهند .رویش نوشته با فلان درصد چربی و بهمان درصد خالصی ! می خوری و لذت می بری!
اگر من بیایم بهت ی لیوان شیر بهت بدم. خالص ِ خالص ... یا خالص تر از آنچه که در دستت بود و از آن لذت بردی ؛ می گیری..بوی حیوان اذیتت می کند. طعمش حالت را به هم می زند... چربی اش اذیتت می کند . و... پس می دهی یا چیزی از نارضایتی ات می گوئی یا با اکراه می خوری و... یادت می ماند که دیگر چنین چیزی را نخوری یا... قضیه همین است ! عادت کرده ای به اسلام پاستوریزه .. اسلام دو درصد چربی ! نیم درصد خالصی ! اصلش را ببینی اکراهت می آید و...
حرف های قشنگی بود... انتقاد می کرد دلسوزانه و ...
شاید نفهمید چه می گویم. حتی نتوانید حس کنید احساسم را

حرفی نیست جز اینکه دعا بفرمائید برای این مسافر.
والسلام

۴ نظر:

ناشناس گفت...

سلام
حرف دل بود و ...
خودم حس میکنم در حال دنده عقبم..میخوام و میگم ولی فایده ندارره این سیر نزولی...
یعنی میشه مثل کربلا اگر ما یادمون نیست خودش بیاد بگه بهمون و دستمون رو بگیره و ببره...نکنه بهش بگیم نه؟!

ناشناس گفت...

راستی من بشد به اون شیرهای اصطلاحا محلی و اورجینال علاقه دارم...حیف گیر نمیاد

Samaa گفت...

@ دوست :
سلام.خوشا به حالتان که باز گمان می کنید در حال عقب گردید...قبلا رسیدید و حال باز می توانید برگردید.

Samaa گفت...

@ نا شناس :
نمی دانم کیستید.ممنون می شوم که اگر کسی نظرش را بیان می کند خودش را هم معرفی نماید اگر نخواهد منتشر شود بگوید خصوصی بماند و...به احترام وقتتان که صرف نظر شده منتشر کرده ام.نایاب نیست قربان.اهل کجائید؟!!!؟

بمب گوگلی غزه