بصارتی زین آلفتگان نمی آید
کسی به یاری این خفتگان نمی آید
(آلفتگان :آشفتگان و خواب زدگان)
نفس ترانهی داد است و تلخ میخواند
رسیل نالهی باد است و تلخ میخواند
(رسیل :هم آواز)
فلک به قافلهی خفته غیرت آورده است
عجب که قافله را شب به حیرت آورده است
به خوان این شب وحشی نمک ندیدم من
به گرگگونگی این فلک ندیدم من
صدای زوزهی گرگان گرسِنه، آنک
شکار جرگه و مردان این بنه، آنک
غراب این شب دیجور پیر بدکاره است
هر آنکه خفته در این قافله است بیچاره است
غراب این شب دیجور پیر فتنهگر است
گذر کنیم از اینجا که چارهمان گذر است
***
تن تبیرهی رفتن به لرزه اندازید
(دهل و نقاره که هنگام راه افتادن کاروان می نوازند)
دوباره زین هیونان شرزه اندازید
به پای موزهی رفتن دوباره بربندید
برای یک سفر دور باره بربندید
ز دشت همت مردانه خوشه بردارید
به قدر یک سفر دور توشه بردارید
کسی به سخره نگیرد که راه طولانی است
کسی به طعنه نگوید که راه طولانی است
ره است و مانده و ما نیز از سفر مانده
همان به رنگ یتیمان از پدر مانده
دو پاس خفته و رهزن هنوز بیدار است
به گــِــرد لاشهی این خفتگان چو کفتار است
لبان آبلهی پایمان اگر چه تر است
گذر کنیم از اینجا که چارهمان گذر است
اگر چه خستهی دوشیم اگر چه تنهاییم
به پایمردیتان مرد این سفر ماییم
***
ز جبههگاه گذشته است و ماه در عوّاست
که گفت آتش این شام را که هان شعراست
(جبهه:منزل دهم از منازل بیست و هشتگانه ماه ؛ عوا :بانگ سگ و منزل سیزدهم از منازل ماه که به صورت فلکی کلب است)
اگر چه منزل عوّاست، ماه در ابر است
که گفت چاره در این کوره راه شب صبر است؟
به حیله مشعله را دست شب فراز آرد
که شبروان عبوری به خویش باز آرد
هلا که وادی تیه است، هان اریحا نیست
کریه ِ چهرهی این سامری یشوعا نیست
(تیه: بیابانی که رونده در آن هلاک شود. به ویژه بیابانی در شبه جزیره سینا که موسی ودوازده گروه اسباط بنی اسراییل، به مدت چهل سال در آن سرگردان شدند. اریحا: یکی از بخشهای سرزمین موعود قوم بنی اسراییل که در طلبش سرگردان تیه شدند و آن نخستین شهری است که یوشع بن نون متصرف شد. گویند این شهر به نام اریحا از نوادگان سام بن نوح نامگذاری شده است. یشوعا: همان یوشع بن نون خلیفه موسی ک پس از مرگ موسی به پیامبری رسید و و سه سال خلیفهی موسی شد)
هلا که وادی تیه است و حیرت است و جمود
هلا که وادی سرگشتگی است دشت رکود
بس است خفته در اینجا! بس است باید رفت
گدار لانهی کرکس است باید رفت
کمینه عاقبت سیل مانده مرداب است
اسیر دست شغال است شیر اگر خواب است
گدار مکمن دیو و گریوهی مرگ است
بگو سلاح بگیرد هر آنکه بیبرگ است
(گریوه :زمین ناهموار و پر نشیب و فراز)
حرامیان شب از این گدار میگذرند
کمینه قافله را مرگبار میگذرند
قمار بر سر جان است اگر کنون ماندیم
اگر بمانیم اینجا به دستخون ماندیم
حرامیان شب ار کعبهها دراندازند
زشش جهت ره ما را به ششدر اندازند
نشستن و نرسیدن نه کار را چاره است
غراب این شب دیجور پیر بدکاره است
***
قسم به نور، قسم بر سپیدهی آفاق
قسم به عشق، قسم بر دو دیدهی عشاق
قسم به گنج سترگ حقیقت پنهان
به دستبرد خدا روز وادی نعمان
(وادی نعمان : ناحیه ای نزدیک مکه که خداوند تمام نسل حضرت آدم را بر او بنمایاند واو بر ایشان بر هستی خداوند سوگند گرفت)
قسم به نور گلوگاه پاک اسماعیل
قسم به مهد سپرده به دست موجهی نیل
قسم به زادهی عمران و طفل “یوکابد”
قسم به نور که در کوه طور میتابد
(یوکابد :مادر هارون و موسی)
قسم به پیرهن طعمه گشتهی گرگان
قسم به گمشده در چاه تیرهی کنعان
قسم به مهد مسیحا، به روزهی مریم
قسم به چشم شقایق به گریهی شبنم
(روزه مریم :روزه سکوت مریم بعد از زاده شدن عیسی که پاسخ به مردم را به طفل در آغوش وانهاد)
قسم به سینهی صد چاک غنچهی لاله
قسم به قامت رعنای هیجده ساله
به یاوران خدا، در زمین که تنهایند
به دختران خدا در زمان که حورایند
به خون لختهی چشمان مادران سوگند
به پاره پارهی جسم برادران سوگند
برادرا به خدا وارثان اللهیم
برادرا به خدا وارثان این راهیم
اگر چه خستهی دوشیم، اگر چه تنهاییم
برادرا به خود آ ما هنوز هم ماییم
صهیل اسب حرامی به گوش میآید
بپوش رخت سفر را بپوش... میآید
(صهیل :شیهه)
بپوش رخت سفر را دوباره باید راند
دوباره سوی سحر با دوباره باید راند
دو اسبه در دل شب تا سپیده باید رفت
گزین شدیم برادر! گزیده باید رفت
(دو اسبه رفتن :همراه با اسب یدک تاخت رفتن)
غزال دشت شهادت! بتاز تا هستیم
برادرا به خدا ما هنوز ما هستیم
به آهوانهی چشمت که شب نمیماند
وزین تبار حرامی نسب نمیماند
اگر سحر بدمد، زاغ شب نخواهد ماند
وگر طِلا برسد، داغ تب نخواهد ماند
به نام نور، به نام سپیده دم برگیر
به پاس خون رفیقان خود علم برگیر
...
کسی به یاری این خفتگان نمی آید
(آلفتگان :آشفتگان و خواب زدگان)
نفس ترانهی داد است و تلخ میخواند
رسیل نالهی باد است و تلخ میخواند
(رسیل :هم آواز)
فلک به قافلهی خفته غیرت آورده است
عجب که قافله را شب به حیرت آورده است
به خوان این شب وحشی نمک ندیدم من
به گرگگونگی این فلک ندیدم من
صدای زوزهی گرگان گرسِنه، آنک
شکار جرگه و مردان این بنه، آنک
غراب این شب دیجور پیر بدکاره است
هر آنکه خفته در این قافله است بیچاره است
غراب این شب دیجور پیر فتنهگر است
گذر کنیم از اینجا که چارهمان گذر است
***
تن تبیرهی رفتن به لرزه اندازید
(دهل و نقاره که هنگام راه افتادن کاروان می نوازند)
دوباره زین هیونان شرزه اندازید
به پای موزهی رفتن دوباره بربندید
برای یک سفر دور باره بربندید
ز دشت همت مردانه خوشه بردارید
به قدر یک سفر دور توشه بردارید
کسی به سخره نگیرد که راه طولانی است
کسی به طعنه نگوید که راه طولانی است
ره است و مانده و ما نیز از سفر مانده
همان به رنگ یتیمان از پدر مانده
دو پاس خفته و رهزن هنوز بیدار است
به گــِــرد لاشهی این خفتگان چو کفتار است
لبان آبلهی پایمان اگر چه تر است
گذر کنیم از اینجا که چارهمان گذر است
اگر چه خستهی دوشیم اگر چه تنهاییم
به پایمردیتان مرد این سفر ماییم
***
ز جبههگاه گذشته است و ماه در عوّاست
که گفت آتش این شام را که هان شعراست
(جبهه:منزل دهم از منازل بیست و هشتگانه ماه ؛ عوا :بانگ سگ و منزل سیزدهم از منازل ماه که به صورت فلکی کلب است)
اگر چه منزل عوّاست، ماه در ابر است
که گفت چاره در این کوره راه شب صبر است؟
به حیله مشعله را دست شب فراز آرد
که شبروان عبوری به خویش باز آرد
هلا که وادی تیه است، هان اریحا نیست
کریه ِ چهرهی این سامری یشوعا نیست
(تیه: بیابانی که رونده در آن هلاک شود. به ویژه بیابانی در شبه جزیره سینا که موسی ودوازده گروه اسباط بنی اسراییل، به مدت چهل سال در آن سرگردان شدند. اریحا: یکی از بخشهای سرزمین موعود قوم بنی اسراییل که در طلبش سرگردان تیه شدند و آن نخستین شهری است که یوشع بن نون متصرف شد. گویند این شهر به نام اریحا از نوادگان سام بن نوح نامگذاری شده است. یشوعا: همان یوشع بن نون خلیفه موسی ک پس از مرگ موسی به پیامبری رسید و و سه سال خلیفهی موسی شد)
هلا که وادی تیه است و حیرت است و جمود
هلا که وادی سرگشتگی است دشت رکود
بس است خفته در اینجا! بس است باید رفت
گدار لانهی کرکس است باید رفت
کمینه عاقبت سیل مانده مرداب است
اسیر دست شغال است شیر اگر خواب است
گدار مکمن دیو و گریوهی مرگ است
بگو سلاح بگیرد هر آنکه بیبرگ است
(گریوه :زمین ناهموار و پر نشیب و فراز)
حرامیان شب از این گدار میگذرند
کمینه قافله را مرگبار میگذرند
قمار بر سر جان است اگر کنون ماندیم
اگر بمانیم اینجا به دستخون ماندیم
حرامیان شب ار کعبهها دراندازند
زشش جهت ره ما را به ششدر اندازند
نشستن و نرسیدن نه کار را چاره است
غراب این شب دیجور پیر بدکاره است
***
قسم به نور، قسم بر سپیدهی آفاق
قسم به عشق، قسم بر دو دیدهی عشاق
قسم به گنج سترگ حقیقت پنهان
به دستبرد خدا روز وادی نعمان
(وادی نعمان : ناحیه ای نزدیک مکه که خداوند تمام نسل حضرت آدم را بر او بنمایاند واو بر ایشان بر هستی خداوند سوگند گرفت)
قسم به نور گلوگاه پاک اسماعیل
قسم به مهد سپرده به دست موجهی نیل
قسم به زادهی عمران و طفل “یوکابد”
قسم به نور که در کوه طور میتابد
(یوکابد :مادر هارون و موسی)
قسم به پیرهن طعمه گشتهی گرگان
قسم به گمشده در چاه تیرهی کنعان
قسم به مهد مسیحا، به روزهی مریم
قسم به چشم شقایق به گریهی شبنم
(روزه مریم :روزه سکوت مریم بعد از زاده شدن عیسی که پاسخ به مردم را به طفل در آغوش وانهاد)
قسم به سینهی صد چاک غنچهی لاله
قسم به قامت رعنای هیجده ساله
به یاوران خدا، در زمین که تنهایند
به دختران خدا در زمان که حورایند
به خون لختهی چشمان مادران سوگند
به پاره پارهی جسم برادران سوگند
برادرا به خدا وارثان اللهیم
برادرا به خدا وارثان این راهیم
اگر چه خستهی دوشیم، اگر چه تنهاییم
برادرا به خود آ ما هنوز هم ماییم
صهیل اسب حرامی به گوش میآید
بپوش رخت سفر را بپوش... میآید
(صهیل :شیهه)
بپوش رخت سفر را دوباره باید راند
دوباره سوی سحر با دوباره باید راند
دو اسبه در دل شب تا سپیده باید رفت
گزین شدیم برادر! گزیده باید رفت
(دو اسبه رفتن :همراه با اسب یدک تاخت رفتن)
غزال دشت شهادت! بتاز تا هستیم
برادرا به خدا ما هنوز ما هستیم
به آهوانهی چشمت که شب نمیماند
وزین تبار حرامی نسب نمیماند
اگر سحر بدمد، زاغ شب نخواهد ماند
وگر طِلا برسد، داغ تب نخواهد ماند
به نام نور، به نام سپیده دم برگیر
به پاس خون رفیقان خود علم برگیر
...
*****
پ.ن که در واقع متن است :
جرقه اش را رند زد !
شاعر این شعر ؟
شاعر این شعر یک اسیر است !شاعرش سعید است ! یا همان عبدالله....نمی دانم چه اش می خوانی؟بخوان "سعید شریعتی" هیچش یادت نباشد ؛دندانهای خرد شده اش وقتی بدون قرائت هیچ کیفرخواستی برای قرائت ؛دستان در پهلوهای میز انداخت که یادت هست.نمی ماند این هم در ذهن ات؟ نماند...بگذریم !
آن قدر شور و شعف در جمع افکنده بود خواندن شعرش که رهبر انگشترش را در آورد و داد !نگین سلیمان...
وقتی دوره این مورد بود بی اختیار خاطراتی از ذهنم عبور کرد ...
هشت سالگی ... فرزندان شاهد ... حسینیه امام(س) ...از 9 صبح تا 4 عصر ...ناهار خوردن...سینی غذا...سینی غذایمان...شیطنت بچگی...دویدن بی هیچ مانعی در حسینیه ای به آن بزرگی...شاید به چشم بچگی...اما قصری بود برای خودش...بی هیچ واهمه...گفته بودی بگذارند بچگی ام را بکنم...من هم بچگی ام را کردم...همه در های حسینیه را باز گذاشتند و من بین همه درها می دویدم...دقیقا یادم هست محافظان را که وقتی بی واهمه می دویدم یکی از آنها به دیگری چیزی گفت آرام!من که نشنیدم ولی دیگری گفت:نه!بگذار راحت باشد ! و خنده ملایمی به من کرد...اصلا خوشم نیامد از خنده اش...یادم نمی آید دهن کجی کردم یا نه...اهل این حرکات چلف نبودم..ولی یادم است بی محلی کردم که : برو بابا !!چی میگی تو؟!...دستانم را باز می کردم... عمود بر بدنم ...به حالت پرواز و می دویدم...و دائم با خودم ؛ در ذهنم با تمام بچگی ؛موقع دویدنهایم می گفتم؟پس کی تمام می شود این جا ؟چه قدر بزرگ است !!!!...چه قدر ذهن بچگی هایم ابعاد را ...
همین چند روز پیشش جماران بودم ! حاج عیسی پیشم بود و برایم از امام(س) می گفت ... همه اش یادم هست ...تک تک کلمات...حرکات.....مثل یک فیلم...بدون هیچ تاری و کدری... من می گفتم چه قدر اینجا سقفش بلند است ؟اَاَاَاَاَ...دستانم را دور ستونهای آبی رنگ ماتش می انداختم ؛سرم را بالا می گرفتم و می چرخیدم...و حاج عیسی می خندید...به چتر سرمه ای رنگ امام(س){هنوزم هست ؟} می خندیدم..بی هیچ واهمه ای به عزیزان و یادگاران امام(س) گفتم.اینکه شبیه چتر من است... خندید...با شیطنت تمام گفتم...دخترانه است.برگشتم به مادرم که پشتم بود گفتم:مامان چتر امام دختروونه اس و خندیدم..خنده ای کاملا همراه با شیطنت !...در آن فضای غم آلود که مادر حتی از پلکان خانه امام بالا نیامد که زانوانش سست شد...نتوانست...گریست..زار...زار...نشست...و من مبهوط...چادرش را می کشیدم و می گفتم بیا روی مبل امام(س)بنشینیم !!بیــــا دیگه...و بیشتر چادرش را می کشیدم !...بغلم کرد...بالای پله گذاشت.. درب شیشه ای ... هنوز عطر احمدت بود !و حالا حسینیه ای که به نام امامم کرده بودند...اوج نداشت اما وسعت چرا...به آسمان نمی رسید اما تا چشم و قد من می رسید وسعت زمینی گرفته بود...پهن ِ پهن...ازاین وارد می شدم و از آن درب خارج !...تا از خستگی نشستم...کنار دیوار...پشت درب مانده به سکوی محل جلوس...داغ دیویدن...خیس عرق بازی ای کودکانه...که در آن اوج بچگی می فهمید کجاست ؟ ... مثل یک پدر...به چشم داشت آن هنگام!...مثل یک فرزند؟!به چشم داشت این هنگام؟!!!!!!!!!؟ ...شکلاتی که هیچ وقت نخوردمش...و یک بسته که گفتند هدیه است...
دستانم را لای چفیه فرو میبرم...گرم است...گرمتر از دستانم...نگه میدارم...گره اش می کنم در مشتم...مقابل صورتم می گیرم و بویش می کنم...و آن اسکناس مهر شده را مادر دارد هنوز ؟
امروز نماز ...مسجد جامع قلهک...بدون آقا...بدون آیت الله توسلی...دلم می خواست مثل علی(ع)سر بکوبم به ستون !
چه قدر من خاطره دارم خدا !
به اندازه یک عمر در سلول نشستن و دوره کردن هست ؟ به اندازه برگه هایی لای یک کتاب تاریخ...بنویسم رویش ...چند ساله به نظر می آیم؟
می گذارمشان کنار...شاید به درد خورد...ابتکار تسبیح ندارم!
***
نیائید داد و قال کنید و بیوگرافی سعید .ش برایم یادگار بگذارید.در دم بدون خواندن رد می کنم!برای این امر نوشته نشده.گفته باشم !
***
حوصله ندارم
طاقت ماندن هم
حکمم چیست؟بی تجدید نظر...
اذان است...
بامداد شنبه 23 آبانماه یکهزار و سیصد هشتاد و هشت
پ.ن که در واقع متن است :
جرقه اش را رند زد !
شاعر این شعر ؟
شاعر این شعر یک اسیر است !شاعرش سعید است ! یا همان عبدالله....نمی دانم چه اش می خوانی؟بخوان "سعید شریعتی" هیچش یادت نباشد ؛دندانهای خرد شده اش وقتی بدون قرائت هیچ کیفرخواستی برای قرائت ؛دستان در پهلوهای میز انداخت که یادت هست.نمی ماند این هم در ذهن ات؟ نماند...بگذریم !
آن قدر شور و شعف در جمع افکنده بود خواندن شعرش که رهبر انگشترش را در آورد و داد !نگین سلیمان...
وقتی دوره این مورد بود بی اختیار خاطراتی از ذهنم عبور کرد ...
هشت سالگی ... فرزندان شاهد ... حسینیه امام(س) ...از 9 صبح تا 4 عصر ...ناهار خوردن...سینی غذا...سینی غذایمان...شیطنت بچگی...دویدن بی هیچ مانعی در حسینیه ای به آن بزرگی...شاید به چشم بچگی...اما قصری بود برای خودش...بی هیچ واهمه...گفته بودی بگذارند بچگی ام را بکنم...من هم بچگی ام را کردم...همه در های حسینیه را باز گذاشتند و من بین همه درها می دویدم...دقیقا یادم هست محافظان را که وقتی بی واهمه می دویدم یکی از آنها به دیگری چیزی گفت آرام!من که نشنیدم ولی دیگری گفت:نه!بگذار راحت باشد ! و خنده ملایمی به من کرد...اصلا خوشم نیامد از خنده اش...یادم نمی آید دهن کجی کردم یا نه...اهل این حرکات چلف نبودم..ولی یادم است بی محلی کردم که : برو بابا !!چی میگی تو؟!...دستانم را باز می کردم... عمود بر بدنم ...به حالت پرواز و می دویدم...و دائم با خودم ؛ در ذهنم با تمام بچگی ؛موقع دویدنهایم می گفتم؟پس کی تمام می شود این جا ؟چه قدر بزرگ است !!!!...چه قدر ذهن بچگی هایم ابعاد را ...
همین چند روز پیشش جماران بودم ! حاج عیسی پیشم بود و برایم از امام(س) می گفت ... همه اش یادم هست ...تک تک کلمات...حرکات.....مثل یک فیلم...بدون هیچ تاری و کدری... من می گفتم چه قدر اینجا سقفش بلند است ؟اَاَاَاَاَ...دستانم را دور ستونهای آبی رنگ ماتش می انداختم ؛سرم را بالا می گرفتم و می چرخیدم...و حاج عیسی می خندید...به چتر سرمه ای رنگ امام(س){هنوزم هست ؟} می خندیدم..بی هیچ واهمه ای به عزیزان و یادگاران امام(س) گفتم.اینکه شبیه چتر من است... خندید...با شیطنت تمام گفتم...دخترانه است.برگشتم به مادرم که پشتم بود گفتم:مامان چتر امام دختروونه اس و خندیدم..خنده ای کاملا همراه با شیطنت !...در آن فضای غم آلود که مادر حتی از پلکان خانه امام بالا نیامد که زانوانش سست شد...نتوانست...گریست..زار...زار...نشست...و من مبهوط...چادرش را می کشیدم و می گفتم بیا روی مبل امام(س)بنشینیم !!بیــــا دیگه...و بیشتر چادرش را می کشیدم !...بغلم کرد...بالای پله گذاشت.. درب شیشه ای ... هنوز عطر احمدت بود !و حالا حسینیه ای که به نام امامم کرده بودند...اوج نداشت اما وسعت چرا...به آسمان نمی رسید اما تا چشم و قد من می رسید وسعت زمینی گرفته بود...پهن ِ پهن...ازاین وارد می شدم و از آن درب خارج !...تا از خستگی نشستم...کنار دیوار...پشت درب مانده به سکوی محل جلوس...داغ دیویدن...خیس عرق بازی ای کودکانه...که در آن اوج بچگی می فهمید کجاست ؟ ... مثل یک پدر...به چشم داشت آن هنگام!...مثل یک فرزند؟!به چشم داشت این هنگام؟!!!!!!!!!؟ ...شکلاتی که هیچ وقت نخوردمش...و یک بسته که گفتند هدیه است...
دستانم را لای چفیه فرو میبرم...گرم است...گرمتر از دستانم...نگه میدارم...گره اش می کنم در مشتم...مقابل صورتم می گیرم و بویش می کنم...و آن اسکناس مهر شده را مادر دارد هنوز ؟
امروز نماز ...مسجد جامع قلهک...بدون آقا...بدون آیت الله توسلی...دلم می خواست مثل علی(ع)سر بکوبم به ستون !
چه قدر من خاطره دارم خدا !
به اندازه یک عمر در سلول نشستن و دوره کردن هست ؟ به اندازه برگه هایی لای یک کتاب تاریخ...بنویسم رویش ...چند ساله به نظر می آیم؟
می گذارمشان کنار...شاید به درد خورد...ابتکار تسبیح ندارم!
***
نیائید داد و قال کنید و بیوگرافی سعید .ش برایم یادگار بگذارید.در دم بدون خواندن رد می کنم!برای این امر نوشته نشده.گفته باشم !
***
حوصله ندارم
طاقت ماندن هم
حکمم چیست؟بی تجدید نظر...
اذان است...
بامداد شنبه 23 آبانماه یکهزار و سیصد هشتاد و هشت
۴ نظر:
سلام عزیزم
چرا تا این وقت صبح بیدار بودی ؟ فقط از خدا می خوام زشت ها و زشتی ها را زودتر عیان نماید . تا واگویه های جوان من در دل شب اینها نباشد . اگر بیدار می ماند از این رو نباشد که ظلم چرا ؟ ... ظلمات چرا ؟ ... اگر ظلمی هست برچیده شود و اگر نیست چون سپیدی روز آشکار شود ... آنچنان که کوری بتواند از شدت نورش ان راحس کند ... دلم گرفت ... برای دغدغه هایت و برای اینکه چرا باید اینچنین میشد ...
در پناه حق باشی بی هیچ دلواپسی .
من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم
که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد
سلام خانوم من!
خوبی؟
بهتر شدی؟
فرصت نشد بیام ملاقات..شنیدم افتادی رو تخت و بستری شدی؟..موبایلت رو هم بنداز دوور.خب؟چیه این؟بفروشیش خروس قندی بخری بهتره ها .اه رو اعصابمه
منزل هم کسی نبود.
بله شما که معدن یادگاری هستی اصلا
شکلاتت رو دیدم.اون آبیه...تو چند ساله اونو نگه داشتی؟
توکلت به خدا باشه
این نیست که ظلم بمونه
روحیه ی دختری که میشناسم این نبود دختر!چه بر سرت آوردند که این چنین شدی؟:((
ارسال یک نظر