۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

گر مساعد شودم دایره چرخ کبود

قبل از نوشتار :
نوشتار زیر طولانی است قبل از آن عذر خواهی خود را اعلام می کنم.سعی کرده ام اپیزودی بنویسم که اگر عزیزی نتوانست و نخواست و... مرحله ای بخواند یا نخواند یا ...
اپیزود اول :

هم اکنون از همایشی که قرار بود 2000 نفر باشد ولی 4000 هزار نفر بود امدیم.
یکی از پله های خستگی هایم را بالا رفتم.
این همایش تمام نشده باید برای آبان ماه دنبال مجوز و... باشیم.
آذر ماه هم که جشنواره یک هفته ای داریم ... 5000 نفر میانگین بازدید کننده ...بودجه هم که اصلا نداریم
خسته ام...بیش از حد..به اندازه 4000 نفر نه... به اندازه برنامه های آبان و آذر نه ...به اندازه التماس مجوز دادن ها نه... به اندازه ... به اندازه تمام دنیا
اینکه ...
هیچی کلا میگم ...

اپیزود دوم :

این جا را گرد و خاک گرفته ... حسابی... شوکه گرد و خاک شدنش یک طرف شوکه کامنتهای رنگ و وارنگش هم همون طرف !
کاش یک نفر بیاید کمک ...
کاش فردی بی آنکه بدانید قضاوت نکند و بی آنکه بخواهد زهر در جامی در دست دشمن به کام دوست نریزد و بگذارد قسمی را ...نه بیشتر... برای ندانسته های دلش ... برای آنکه حتی در تبی سوزان هم یادش بودم ...سلام که آغاز کلام من است همیشه(+)
کاش می توانستم وقتی نیستم هم بدانم که سلام کرده اند و من نبودم که پاسخ بگویم و چه گفته اند تا این گونه قهر آلود و با طعن صحبتی از احدی نشنوم ! کاش بعضی که طعنه نبودنم را به مسائل پررنگ سیاست وار می دوزند.قبلش زبانشان در کامشان می ماند اگر چه در ِ دلشان را دوخته اند .کاش گلایه های دوستانه نبودنم را با دعاهایتان پر می کردید که صد البته عزیزانی کرده اند و من نیز دعایشان کرده ام.کاش وقتی می نوشتید کامنتی و می دیدید که نیستم برای پاسخ..بار دوم بد آرام نبود دلتان فوران نمی کرد این جا... اگرچه میزبانش هستم...بگذار دلی که پر از درد این ایام و روزگار است این چنین ارام شود...کاش ...
باور کنید سخت است !...سخت است برایمان این روز ها طعن شنیدن و البته عادت کرده ام به خنجر خوردن ... چه فرقی می کند...تو بزن ...

اپیزود سوم :

دو هفته است نبودم.قول داده ام چرایش را بگویم .
برویم به بیش از دو هفته پیش...سه هفته پیش ؛ موقعی ای که از شدت کارها همین جا هم می نالیدم .(+)
می گفتم کارها سرم ریخته...سرم شلوغه و راه و بیراه معذرت خواهی بابت جواب ندان به کامنت ها و سایت ها و وبلاگ ها و...
می گفتم ولی خودم هم باور این نبود که واقعا سرم به حدی شلوغ است و به حدی کار دارم که می تواند همه این سر شلوغی ها و کارها از پا درم بیاورد !
مثل همیشه بعد از ساعت 10 شب که تازه 8 شب از دانشگاه آمده بودم و لباس عوض کرده و نماز خوانده و شامی...ای بگی نگی خورده نخورده و حمامی گرم گرفته نشستم پای همین جرثومه فساد از دیدگاه حکومت و شروع به خواندن کامنت ها و گوگل ریدر و سایت های خبری و ... کردم.شاید یک ساعت گذشت که احساس کردم حالم چندان مساعد نیست !...جدی نگرفتم و ادامه دادم ولی گویا اصلا شوخی نبود ! جرثومه فساد از دیدگاه حکومتم را بستم و با خودم گفتم تا یک ساعت قبل از اذان صبح می خوابم و بعد بیدار می شوم برای کار ها ... رفتن در رخت خواب همان و لرز شدید نیز همان ... اتاق گرم بود...خانه گرم بود ...هوای بیرون هم نسبت به هوایی پائیزی گرم بود ... رفتم پتو آوردم !... دو تا...باز می لرزیدم...شد سه تا...نخیر... کجا کفاف دهد این باده ها به مستی ما ؟...چهار تا شد ؛ خیرش رو ببینی !...ولی باز نه... آلارم موبایل صدایش درآمد ...فهمیدم یک ساعت مانده به اذان...خاموشش کردم و خدا خدا می کردم این یک ساعت بگذرد و احدی از خانه بیدار شود تا هل منی بطلبم
این یک ساعت انگار یک قرن طول کشید..جانم به لبم آمده بود . صدای به هم خوردن دندانم از زیر چهار پتو را می شنیدم... زیر آنهمه پتو و در آن سکوت سحری صدای قلب خودم هم را می شنیدم... لرز یک طرف ... انتظار به سر آمدن این شب طرف ... حالت کلافگی هم جای خود .
صبح شد ... صدای اذان شنیده می شد... جرئت بلند شدن از زیر پتو را نداشتم..اصلا جرئت کنار زدنش را هم نداشتم... با کلی مالک اشتر خود بودن بازی و لعن شیطان کردن یک -دو- سه گفتم... پریدم دم شیر آب برای وضو... ژاکتی پوشیدم و چیزی روی شانه ام انداختم و ایستادم به نماز ... نفهمیدم صدای آیات قرآنی نمازم بلندتر بود یا صدای به هم خوردن دندان هایم اما هر دویش می آمد حالا خدا کدام را شنید و قبول کرد با خودش است .
خودم را جا کردم زیر پتو ها و بعد دوباره انتظار روشن شدن هوا ...
پنج شنبه بود . خدارو شکر دانشگاه نداشتم اما کار چرا ...
خواهر بلند شده بود...خواستم یک درجه تبی..تب سنجی..چیزی بیاورد... هم داغم...حس می کنم می سوزم و هم لرز داشتم... گفتند : خسته ای...زیادی سر پا بود ..استراحت کن..خوب میشی... چیزی نگفتم... حوصله کنترل دندان و ... برای به هم خوردن و... را نداشتم.
نمی دانم چند ساعت بعد بود ... مادر آمد و خلاصه آن شد که تب بالای ما همراه با لرز بود
خودم را می پوشاندم می سوختم...نمی پوشاندم لرز داشتم.
همه فکر کردند سرما خوردم...
گلوت درد می کنه ؟
نه
سرفه و عطسه ام که نمی کنی ؟
...
همه علائم چک شد
ولی درد ما درمان خیر
خلاصه نتیجه علمی و عملی آنکه این فقط برای خستگی و ضعف بیش از حد بوده... 48 ساعت استراحت مطلق خوردیم... دیوار نگاه می کردیم و سقف را..چشمم که داغ بود و تب دار...سنگین هم می شد... اذان به اذان چشم باز می کردم... ترک بستر می کردیم و بعد سینی ای می آورد مادر و مختصر غذایی و نوشیدنی و... دوباره از سر ... تبمان قطع شد و سرپا شدیم
اما 48 ساعت استراحت برای منی که هوار و یکی کار داشتم و هوار و یک نفر با من مرتبط بودند و...یک فاجعه بود .
شنبه شد... اجازه رفتن به دانشگاه را نداشتم .
گوشی ام با روشن کردم و منتظر شدم .
از کار...بچه های دانشگاه...بچه های مرکز .... خلاصه 35 تلفن و پشت خطی در عرض صبح تا ظهر با بی حالی تمام ...
دیدم نخیر این که نشد استراحت این جوری استرس نبودنم هم اضافه میشه.
فردایش با اینکه دانشگاه نداشتم باید برای امور فرهنگی و کارهایی که مسئول بودم می رفتم.با دکتر جلسه هم داشتم . از آن طرف کار هم بود...از آن طرف مرکز هم بود و... خلاصه این شد که تا آخر هفته به دلیل این 48 ساعت استراحت مطلق و یک روز نبودنمان هر روز از 6 ساعت بیدار باش بودیم تا 10 شب که به خانه بر می گردیم :دی
4 روز به همین منوال گذشت ...حتی روزهایی که شاید به طور عادی 5 عصر خانه بودم شده بود 8 شب... زمان هرچه بیشتر می گذشت پیچیدگی کارها بیشتر می شد...تماس ها بیشتر می شد ...زمان نزدیک شدن به مراسمات و همایش ها کوتاه تر می شد و...
تا شد شهادت امام صادق (ع) که تعطیل بود!
روز فارغ از دنیا به خودمان می رسیم آیا اگر ؟!؟ و... اما نشد که نشد ! درس های دانشگاه و پروژه های کلاسی که این ده روز گرفتار بودنم ؛ روی ِهمشان گذاشته بود؛آمده بود سراغمان...برنامکی ریختیم که یک خاکی بر سر بگیریم بی زحمت ... تا عصر چهارشنبه سرمان به کتاب و پروژه بود...یکی بر سر خودمان می زدیم و یکی بر سر این جرثومه فساد از دیدگاه حکومتی که RUN شو زبان نفهم لا کردار ... یا دیباگ شو یا ...
ساعت 7 عصر بود !
مادر پرسید :
ناهار خوردی امروز خونه بودی ؟
سر میز در آشپرخانه نشسته بودم... با اطمینان گفتم : بله !خوردم.
لحن مادر برگشت که : اگه خوردی چی خوردی امروز (خانه نبودند ظهر) ؟
سرم را بالا گرفتم ... فکر کردم...فکر کردم... خدایا چرا من باید نمیاد چی خوردم ناهار پس ؟ خیلی تلاش بی حد کردیم که ببینیم چی خوردیم ؟ با خودم می گفتم نه حتما خوردم..یادم نمیاد... خب گشنه ام نیست آخه چرا ... خلاصه زیر نگاه مسلسل وار مادر صادقانه و با حالت تسلیم به این نتیجه گران قدر رسیدیم که خیر !از 7 صبح که صبحانه مختصر خوردیم ! تا 7 عصر دیگر یادمان نبوده که چیزی بخوریم ولی مگر باورشان می شد که بابا خب گشنه ام نشده...تشنه ام نشده...چی کار کنم خب ؟ به خدا...به پیر...به پیغمبر اصلا گشنه ام نشد... وگرنه می خوردم...مگه من خود آزاری دارم ؟ خب نشد...
خلاصه خودمان هم مانده بودیم که عجب آدمی زادی هستیم ماها :دی
دعوا شدیم و متنبه که بچه خوبی باشیم و به موقع غذا می خوریم...نوشیدنی...میوه و...تکمیل !
و طبق خیلی خیلی خیلی حرف گوش شدنمان که از اول بودیم نه که نبودم ؛خودمان را وزن کردیم که ببینیم چندیم الان اون وخ که قول بدهیم اصلا حالا که شما میگید چاق هم می شویم :دی مگر ما چمان است ؟ :دی
ههههه از وزنی که آن چندین روز ماقبل وزن شده بودیم...دو کیلو افت وزن هم داشتیم..ولی من هرچی می گفتم... بابا من اعصاب گشنگی تحمل کردن و تشنگی کشیدن رو ندارم.شماها که می دونید که ... اگه گشنه ام بشه... دو مین طول بکشه...زمین و زمان وصل میشه به هم به وسیله من...ولی خب نشده خوب...ولله!مگه من مقصرم ؟ :دی
تصمیم با کلی پروگرمینگ (:دی)شد که با غذایمان خوب شود...خوابمان که درست بود چون خدایی رو خواب حساسم... چون موقع رانندگی خدایی نکرده خطری پیش می آید و یک عمر پشیمانی دور از جون...گوش شیطان کر..چشمم کور... پاهاش شل و... خلاصه درب و داغان به جهنم سفلی پیوست بخورد ... 4 ساعت خواب رو هم شب بود ... تا 6 ساعت هم می رفت...روز تعطیل هم 10 ساعت رو داشتیم خدایی :دی
شد پنج شنبه و اولین روز وفای به عهد ماضی ... باز همان آش و همان کاسه ... و بستری شدنمان!
تا یک شنبه همین هفته
تا ما دوباره بایستیم !
دو شنبه ای از دانشگاه رفته بودم سر کار ؛ پشت میز نشستم...دسته صندلی اداری را گرفتم؛خودم را نیم خیز و سبک کردم که صندلی را بکشم جلو و مشغول شوم... یک لحظه به ذهنم رسید تا الان که ساعت 5 است این اولین نشستن من بدین گونه است ! خودم خنده ام گرفت !

اپیزود چهارم :

ساعت 16:40 دقیقه از دانشگاه ماشین دربست گرفتم تا به جلسه ساعت 17 برسم ! خودم را به درب خروجی دانشگاه رساندم و که تلفنم زنگ خورد. از امورکل فرهنگی بود...
-خانم فلانی؟
--بفرمائید؟
-شما الان دانشگاه هستید دیگه ؟
--نخیر ! همین الان خارج شدم!
-ببخشید خانم فلانی حقیقتش الان با دکتر جلسه گذاشتیم گفتند ******
--(خودت رو کنترل کن...نفس آرام بکش... یک - دو - سه...بده تو.... نگه دار...آها بده بیرون... خب حالا جواب بده ) مگه قرار نبود آقای فلانی پیگیری کنند.من همه برنامه ها رو که ردیف کردم.مشکل کجاست الان ؟
-(توضیح می دهد )
--قانع اش می کنم .
پشت خطی دارم... اعلام نمی کنم..سعی می کنم زودتر تماس قطع شود...تلفن تمام می شود.پشت خطی را بر می دارم.
از بچه های فعال فرهنگی دانشگاه است !
-سلام.خوب هستید؟ خسته نباشید..ببخشید خانم فلانی ! ...(توضیح می دهد )
--(قول بهش می دهم که همین الان پیگیری کنم ) تماس قطع می شود.
خدا خدا می کنم ماشین آژانش زودتر بیاید..دیرم می شود.
تماس می گیریم.... وصل کنید به خانم فلانی
-سلام.خانم***.خسته نباشید!
--سلام.خوبید شما ؟
-ممنون.برنامه فلان روز رو آماده اید برای اجرا دیگه ؟
--نــــــــــــــه(نه غلیظی می گوید که حد ندارد )
-عصبی می شوم...لحنم از حالت کاملانه مهربانانه خارج می شود... سعی می کنم از مد مهربانانه و صمیمی به حالت رسمی بکشانمش... همچنان می گوید :نه!... تیکه می اندازم بهش که رئیست میگه آره چی کاره حسنی که میگی :"نه" ؟ و... به خرجش نمی رود که نمی رود..خدا نکند آدم گیر یک عده زبان نفهم لاکردار بد اخم ِ ...( بیــــــــــب) بیفتد!
ماشینی جلو درب آمده..با اشاره سرم می و لبخوانی او می فهمم برای همان مسیر من است از طرف آژانش.. همچنان که حرف می زنم در ماشین می نشینم و درب را می بندم ... نمی فهمد..بی خیالش می شوم. قطع می کنم با کمی خط و نشونی دانشجو مابانه
به راننده سلام می کنم.مرد مسنی است تقریبا!
تماس می گیرم تا کار پیگیری شود... و این پیگیری ها تا یک ربع ادامه می یباد و ساعت شده ده دقیقه به 5 !
تلفن ها قطع می شود...سرم را بالا می کنم.ورانداز می کنم کدام خیابانیم و چه خبر است.. ترافیک همیشگی و وحشتناک تهران.نا خداآگاه انگار با صدای بلند به "نچ نچ"با لحنی افسوس وار پرداختم!...با صدای آمدن پیامک سرم را می آرویم پائین... در همین طی مسیر نگاهم به راننده که نگاهش به آینه است می افتم!...فهمیدم بلند افسوس ترافیک و... را خوردم..می خوانم و جواب می دهم و... تمام که شد..مدتی به سکوت می گذرد.نگاهم دائم به ساعت است که هنوز ابتدای مسیریم و سانتی متری حرکت می کنیم و من 5 دقیقه دیگر در جلسه ای رسمی و استانی باید به عنوان نماینده حضور داشته باشم و چون خانم هستم و چون یک خانم محجب چادری هستم و چون... اصلا خوشم نمی امد دیر به جلسه بروم و نگاهی از هر لحاظ با تاخیر ورودم به من جلب شود...حالم از این صحنه بهم می خورد.به راننده می گویم : فکر می کنید تا ده دقیقه دیگر برسیم... راننده با لحنی قاطع صد رحمت به آن "نه" ِ آن خانم می گوید : نـــــــــــه!تا بیست دقیقه دیگر هم نمی رسیم اگر این جوری باشه...با اشاره دست می گوید : نگاه کنید تا کجا ترافیکی..نگاه می کنم..اتوبان پنج لاین ماشین..پشت سرهم تا چشم کار می کند دارد که همه سانتی حرکت می کنند.با خودم می گویم : مسیر بیست دقیقه...فوقش نیم ساعته... 45 دقیقه؟!؟... بعد در ذهنم خودم را مجازات می کنم که کاش زودتر می امدم و بعد می فهمم نمی تواسنتم..عین موشک از کلاس بیرون پریدم و این استاد و این کلاس هم زودتر نمی شد.خاطر جمع می شوم مشکلی از من نبوده ... در ذهنم همه این تلفن ها ؛ جلسه ؛ امروز؛برنامه ها و... را مرور می کنم...با خودم می گویم :توکلت بر خدا باشد!درست می شود! مشکل تو اینه که می خوای همه چی رو خودت حل کنی و خودت رو می کشی... خیلی چیزا رو فقط باید خدا حل کنه و... راننده بد و به صورت مزخرفی به سمت راست منحرف می کند ماشین رو... نگاهم به نوشته های روی دیوار کنار اتوبان می افتد... یا ذوالجلال و الاکرام...یا عزیز...یا جبار... له الاسماء الحسنی و... لبخندی محو می زنم ...آرامش خوبی را دچار شده ام..در افکارم غرق می شوم..دیگر نه فکر ساعتم نه فکر مسیر و... با صدای راننده به خودم می آیم! انگار دفعه دوم-سوم است که صدا می کند!...
-بله؟
--ببخشید خانوم میشه ی سوالی بپرسم؟
-(با لحنی محکم و گویی انگار اگر بی ربط است "نه")می گم : بفرمائید ؟
--شما ذکر گفتید ؟ دعایی خوندید ؟
-(متوجه نمی شوم موضوع چیست ؟...مکث می کنم ... از کنار اتوبوسی می گذرد... نگاهش دائم به آینه است ولی نگاه من به رانندگی او که نزند به ماشین... هنوز متوجه موضوع نمی شوم... من ذکر نگفتم... یاد آن جملات روی دیوار می افتم و آن آرامش دل نشنین...ولی هنوز نمی دانم چه می گوید؟)
--آخه پرسیدید که ده دقیقه ای می رسیم.من گفتم نه..تا بیست دقیقه دیگر هم نمی رسیم...ترافیک رو دیدید؟
-بله!(هنوز نمی فهمم چی میگه... حوصله کنجکاوی و دقت را هم ندارم ..یک سر دارم هزار و یک سودا ... تو چی میگی این وسط ؟...لحن بله ام را آخرش به گونه ای می گویم که متوجه شود که ادامه دهد...خب؟ که چه؟ ...)
--اون ترافیک بعد از چند ثانیه باز شد ...راه باز شد..خیلی جالبه...ترافیک اون جوری این طوری روون شه... ساعت دارید ؟
-بله.چه طور؟...ساعت را اعلام می کنم...
--همین خیابان پیاده می شوید ؟
-بله(هنوز لحنم تعجب و سوال دارد)
-- ده دقیقه شد دقیقا !... با لبخند می گوید... به آینه نگاه می کند و می گوید :دخترم!چه چیز را ذکر گفتی ؟
-(متوجه موضوع می شوم که چه می گفته ... لبخند می زنم ...) صادقانه گفتم : ذکر خاص ندارد دعای دل ! در ضمن دعای ما سنگین تر از آن است که بالا رود(لحنم ناخودآگاه غمگین می شود..یاد دعاهای این ایام و اسیران در بند ظلممان می افتم...نمی دانم چرا نا خودآگاه یاد شخص خاصی از اسیران افتادم و دلم گرفت ... یاد داغهای این روزها افتادم...یاد ِ ... )
--دعای من بالا نمیره ...
-(موقع پیاده شدن است ... کیف پولم را در می آروم )می میگوم : استجابت همه دعاها را ضمانت کرده و قول داده...(لحنم برای خودم هم نا آشناست... خودم هم تعجب می کنم..پول را تقدیم می کنم )
--برای من هم دعا می کنی دخترم؟بگو این آدمی که نمیشناسمش خیلی گرفتاره ! خیلی ...
-(کمی آرامتر می کنم سرعت بیرون رفتنم را )حل می شود انشاءلله!
--(نمی دانم چرا در نگاه آن پیرمرد لحظه اخر حس کردم ! از این "حل می شود انشاءلله " خیلی خوشحال شد !...انگار جدا خبر حل شدن گرفتاری و مشکلش را شنیده باشد ... ترسیدم... یک لحظه... دستگیره درب را گرفتم و بستم... خدایا !چرا ؟؟!خدای من اخه...دوست دارم مثل بچه ای ناراحت و عصبی و لجباز که زورش فقط به مادرش می رسد وقتی هم بغض دارد هم عصبی است هم ناراحت است هم زورش به کسی نمی رسه اصلا و ابدا ؛ مشت می زند به مادرش یا ..پائین دامن یا چادر مادرش را میگیرد..می کشد و باز داد می زند و... باشم...کار دارم خدای من! می بینمت!... از خیابان رد می شوم و آن مرد را دعا می کنم )
...
دوباره قسمت می شود از همان آژانس ماشین بگیرم !..همان راننده است... اول جلو نمی روم... دستم روی موبایل می رود که زنگ بزنم و تقاضای یک راننده دیگر را بکنم ...
اما بعد ...با احتیاط و عصبانی سوار می شوم...
پیر مرد گرفتاری هایش کمتر شد انشاءلله حل می شود !

اپیزود پنجم :

پسرک ایستاده بود... با حالت زار آمد جلو.در دستش فالهای حافظ بود.معمولا سعی می کنم توجهی نکنم به این نوع تکدی گری ها ! قدمهایم همچنان سرعت خود را داشتند . چندین قدم همراهم آمد .دو -سه قدم جلوتر رفته بودم از پسرک.یک لحظه دلم برای اشعار حافظ تنگ شد.خیلی وقت بود سری نزده بودم یه دیوان اشعارش تا لبی تر کنیم از چشمه اشعارش!دلم برای فالهایش هم تنگ شده بود.ایستادم.نیت کردم برای خودم .برگشتم...وحاصل این شد که می بینید :

اینکه مفسر ابیات از این ابیات چرا این چنین برداشت کرده را نمی دانم ولی همین مانده بود که حافظ نیز به ما بگوید برو استراحت کن ! :دی
جملات آخرش :
"هر چند گاه یک بار نیاز شدید به استراحت پیدا می کنید که این استراحت جنبه جسمانی و روانی دارد !"
دست مفسر و حافظ باهم درد نکند.گویا این قضیه بدحالی و بی حالی و خستگی و اوضاع بدمان به گوش حافظ هم رسیده :دی و ایشان نیز دستی در نصیحت برده اند که بچه بیشین ! :دی
و اما ... جدای از طبع شوخ ما !
قدیم تر ها گفته بودم (+) حالا مبتلا به اش شدیم گویا!
ظاهرا سه ماه در شدید ترین فشارهای روحی و روانی و در اوج روزهای داغ و درد و وحشت و اضطراب و دغدغه هایمان بیش از آنچه که تصور می کردم و متوجه باشم روحم مثل کاغذی در بند جسم مچاله شده بوده !و عرصه چنان برایش تنگ آمده که پرواز را بر قفس ترجیح می دهد ! حواسمان به جسممان بود؛یعنی سعی می کردیم که باشد که ظاهرا چنین نبوده... خود خدا دست به کار شده؛گوش جسممان را گرفته وقتی دیده که صاحبش چه قدر بی رحم و حواس پرت است و نشاندتش سرجایش!دو بار خدا ناگهانی و بدون هیچ پیش بینی دقیقا درست به میزانی که استراحت نیازش بود . آنچه می باید کرد !
و ما که جز غر زدن کاری نکردیم به خدا ( :دی )
فشار بی حد اوضاع کلی مملکتی ؛سیاسی؛اجتماعی و دغدغه های دینی و انقلابی ام روی آن سه ماه مانده بود که مهر آغاز شد...به گمانم شاد و خرم ؛ نرم و نازک؛چست و چابک سال تحصیلی را شروع می کنیم ... اما فضای دانشگاه و سنگینی اش رویمان آوار شد ! درس ها سنگین تر شده بودند این ترم!روز ها فشرده تر ! کار هم سخت تر و زیاد تر و تخصصی تر ! فعالیت های فرهنگی هم که بود و بیشتر و پیچیده تر ! نت بودن را دوست داشتم.مثل آن شش سال قبل ! و الان یک وظیفه تلقی اش می کردم . اخبار با آنکه نگرانم می کرد.به همم می ریخت.مضطربم می کرد.به دعایم بلندم می کردم.به نفرین وادارم می ساخت .دچار آشفتگی ام می ساخت و بعضا ساعت ها خیره شدن را دچار می شدم ولی باز مثل این مازوخیسمی ها دنبال می کردم و می خواستم عمدا دنبال کنم.آنهم لحظه به لحظه...روز به روز... بنابراین سر زدن به دنیای مجازی برایم مثل شش سال قبل تنها نبود هر چه بود !
هم زمان به صورت موازی پیش باید برود کارها ...
بگذریم که چه ها شد ولی نشد که تاب بیاوریم !
از خودم عصبانی بودم.
از حواس پرتی هایم
از اینکه چرا نمی توانم بمانم ... آنچنان که دوست دارم. دوست دارم هر جایی که هستم بتوانم بگویم :"آنچه در توان داشته ام انجام داده ام " و...
ولی سنگینی روح جسم را فشرده کرد
حس می کنم در این یک ماه تحصیلی ؛یک ماه از سنم نگذشته... شاید چند ماه...شاید چندین ماه...شاید یک سال...شاید ...
خسته بودم!
خستگی به معنای تام!
خستگی ای را که خود متوجه اش نیستی ... ولی ذره ذره آب شدنت را حس می کنی !
خانواده بدتر از خودم متوجه اوضاعم بود !
چراغ اتاق خاموش بود...روی تخت دراز کشیده بودم!دستانم را به زیر سرم گره زده بودم و به سقفی که نمی دیدمش در تاریکی اتاق خیره شده بودم!به چیزی فکر نمی کردم.چند روز است که دارم سعی می کنم ایده ای از این ذهن بیرون بیاید.نمی آید.فکرش را بکن؟ذهن من!!!!!!
مادر وارد اتاق شد!کنار تخت نشست ... می دانست دخترش آشفته تر از آن است که کلام آرامش کند!
خواست در آغوشش بروم ! ...می دانستم ! اضطرابم را منتقل می کنم و روحم بیش از این آغوش متلاطم است !... " بیا ! آرووم میشی" نمی دونم چرا بعد از این جمله رفتم!... فکر نکردم.رفتم!... هیچ کلامی رد و بدل نشد !نمی دانم چرا ولی ناگهان اشکهایم سرازیر شدند.فکر کن! من!!! اصلا حال و هوای گریه نبودم.به هیچ وجه!خدارا شکر می کردم که اتاق تاریک است و مادر نمی بیند و در آرام گریستن استادی تام دارم !
ولی خیسی اشک بر دستان مادر هم رسید!باز بی هیچ کلامی اشکهایم را پاک کرد ولی هم چنان در آغوش مادر بودم!آرام گفت :"چرا مثه همه دختر ها نیستی؟ مثل همه دختر ها به فکر خودت باشی... به خودت برسی... به درسات...به کارت..سرت به کارت باشه... مثل خیلی از دخترها صبح ها پاشی ! به خودت برسی...بری خرید ...کاری که مرد ها زیرش له میشن(ادامه نداد..لحنش برگشت... لبخند زد و ادامه داد ) همیشه فرق داشتی!همیشه متفاوت بودی ! تو حتی موقع به دنیا اومدن دکترت رو هم گول زدی ... "... نخندیدم... ولی خندید !دوست داشتم خنده اش را ... این تلاطم را آرام نمی کند ولی کم که می کند. آن قدر آرام گریسته بودم که می دانستم اگر بخندم صدایم را متوجه می شود...سعی کرد صورتم را پاک کند تا خیس نباشد...حجم خیسی بیش از این بود
خدایا من واقعا خسته ام !
محکم تر فشارم داد ... گفت :"همین جا بخواب "... چیزی نگفتم ! ... چندین دقیقه گذشت.ذهنم به خواب نمی رفت.مرض وجدانم را دچار شده بود !
نمی توانستم نباشم !
نمی توانستم کنار بکشم!
ننگ کنار کشیدن از زیر مسئولیتی را که قبول کرده بودم را نمی پذیرفتم!
حالا کار کردن در این مملکت هر چقدر که می خواهد سخت باشد !می خواستم نپذیرم... تو بگو "خریت محض" اما پذیرفته بودم !می دانی چندین نفر را من مسئولم ؟می دانی ...
"دیگه کار فرهنگی بنیادی تو این مملکت فایده ای نداره؛داری خودت رو گول می زنی .حالا هی من بگم ... ببین کی می رسی به حرفم " از این دست جملات را بارها و بارها همه جا شنیده ام که به نصیحت برایم می گویند که لااقل از این سری کارها نکنم.بچسبم به درس و کار... درس..کار... زندگی !همین!
نه تنها نباید نشان بدهی که خسته ای بلکه هر چه فشار بیشتر شد باید بیشتر تاب بیاوری!بیشتر لبخند بزنی...بیشتر تلاش کنی تا مبادا زیر دستان و همکارانت به دلشان راه نیابد که ... مشکلی است در راه !؟... نمی شود ؟!خم به ابروی زیر دستت نیاید روزی... دلش نلرزد که کارها روتین نیستند و چه گره هایی است که نگو و...سعی کن با نشاط در جلسات باشی ! شور و نشاط جوانی باشد موج بزند در نگاهت... جوان مذهبی حزب اللهی فرهنگی که می شود در برق نگاهش انرژی گرفت !از شوری که برای کار دارد به وجد بیایند مسئولان و دلشان برای یک عده دانسجو جماعت فعال مذهبی مسلک بسوزد و ...
خدای من !!!! خدای من !!!!!!!
چه دری وری هایی
در چشم جوانانت نگاه کن !نترس ! نگاه کن ! کم نیاور...نگاه کن !
...
این روز ها در چشم چند تنشان طوفان مواج انرژی می یابی؟هــــــــــــان ؟ چرا مهمل می بافی پس ؟!!!!بس کن این تار و پود بهم بافته مزخرف را ... صادقانه بگو ... جوانت این روز ها جوانی می کند ؟...خودت چی؟ زندگی می کنی ؟!... زنده ای !زندگی هم می کنی ؟!
این چه موج مزخرفی است که افتاده در جانم !
می خواهم به همان جوان با نشاط پر شور پر از رویا و خاطره و آینده که هر لحظه از ذهنش هزاران ایده فرهنگی و علمی و هنری می ریخت باشم !می خواهم قلمم را دوباره بتراشم و در این کاغذ دیجیتالی بنویسم !می خواهم آنی باشم که هر که می دید سرحال می آمد.از خسته نشدنم هایم خستگی هایش در می رفت ...
من می خواهم جوانی کنم ! اصلا جوانی ام پیش کشتان...بگذارید زندگی کنم !
حالم از این احوالات به هم می خورد ! باید زندگی کرد... باید زندگی را زندگی کرد ! جوانی کرد !طرح ریخت..فکر داشت..ایده داد...شور بود و شعور...سبز بود و پر امید ...باید ...
آن شب این قدر حرف برای گفتن و زدن داشتم که نگو..ولی الان دیگه نه !
اصلا برای این قسمت این همه سرتان درد آمده !
سرم می ترکد... از امروز ظهر بعد از جلسه با مسئولین ... مسکن خوردم.فکر کن!من!!!!!!!! خوب نشد..چشمهایم از درد سرم درد گرفته بودند و ازشان اشک می آمد ناخودآگاه !...
*
قبل از نوشتن این قسمت تفالی به حافظ زدم که این پست را چگونه بنویسم؟چه بگویم؟چه بنویسم که بفهمند چه در دل دارم و خود بی آنکه من بگویم بخوانند چه اتفاق خواهد افتاد ؟ و...
آمد :
خرم آن روز که با دیده گریان بروم
تا زنم آب در میکده یک بار دگر

معرفت نیست در این قوم خدایا سببی
تا برم گوهر خود را به خریدار دگر

هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کندم قصد دل ریش به آزار دگر

باز گویم نه در این واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر


*

آهنگ وبلاگ را تغییر دادم! آهنگ "خسته ام "
نترسید در روحیه انقلابی تان خستگی ایجاد نمی کند.برعکس !این است(+)گوش کنید حتما!



۲۰ نظر:

پویا گفت...

یاهو / والله بنده که کلا عاجزم از اینکه توصیه ای به شما بکنم که بزرگواری شما را ما فقط ستایش میتوانیم کرد ولی علی الحساب چون حالا تا دم در تشریف آوردم قصد داشتم توصیه بهتان که یک مقدار بیشتر مواظب خودتان باشید. به هرحال جسم آدم هم امانت خداوند هست و شما که اینقدر به خودتان فشار می آورید خدایی نکرده اسباب مشکلاتی را در درازمدت برای خودتان فراهم بیارید. دور از اینجاها همینطور کلا میگویم. البته از طرفی هم بار سخت زندگی دانشجویی را درک میکنم. علی ای حال انشالله موفق باشید و زود سرتانخلوت تر بشود انشالله :دی

پویا گفت...

ضمنا من صمیمانه عذر میخوام که سرکار ناخوش احوال بودید و ما احوالی هم نپرسیدیم. تصور من این بود که شما صرفا فرصت روی اینترنت آمدن را ندارید و برای همین خواستم با پیغام دادن مزاحمتان نشوم. خلاصه عفو بفرمایید. ارادتمند

Samaa گفت...

@ پویا :
سلام آقا پویا!
ممنون.لطف دارید.
از توصیه تان هم ممنون
اتفاقا خودم هم به این توصیه ای که شما کردید فکر کردم ولی همیشه آدم ها نمی تواننند به همه آنچه که فکر می کنند یا تصمیم می گیرند عمل کنند.
نمی شود..یعنی می خواهم به این توصیه عمل کنم ولی...
در ضمن این پست هنوز تکمیل نشده است !
ادامه دراد..پرده های دیگر مانده اخوی!
البته از دوستان نزدیک انتظار هست..نمی توانم بگویم نیست.ولی چه توقعی از کسی که چیزی نمی داند.گناهی ندارد بنده خدا ...اما کسی هم که چیزی نمی داند خیلی ستم است که به قضاوت بنشیند.
اختیار دارید.
بزرگوارید
همین الان که دارم این جواب را می نویسم فرصت سر زدن به مابقی وبلاگ ها و سایت ها را نداشته ام و سرم این قدر درد می کند که با وجود مسکن در حال ترکید است.
درد سرم چشمهایم را هم اذیت می کند.
انشاءلله بعدا پست تکمیل می شود

mohajer گفت...

salaam banu
migam be ja epizod nevisi behtar nist hamun aval lop e matlab o begi
angoshtat ham kamtar dara migireh
(:

خانم معلم گفت...

سلام عزیزم
خسته نباشی .... تقریبا دستم امد چه جوری کار میکنی ! ... خودم هم از این دست کارها زیاد انجام دادم الان که در مرز بازنشستگی هستم حس میکنم اشتباه کردم وخیلی از این بدن کار کشیدم .... شاید بعدا اگه وقتی شد برات از این کارها اونم زمان جنگ و انقلاب بنویسم ... البته نه اینکه الان هم اضافه کار بی مزد و مواجب انجام ندم ( الان تازه از مدرسه اومدم خونه ساعت 6 بعد از ظهر خونه بودم ) کار برای رضای خدا خوبه ...کار برای اینکه خودت رو هم راضی کنه خوبه ولی هر چیزی اعتدالش ... سعی کن یاد بگیری چون مثل من بلد نیستی به اعتدال کار کنی ... خود خدا هم بیش از اندازه انتظار نداره کار از این جسم کشیده بشه ... من که می گم اون دنیا هم اگه بخوام به رخ خدا بکشم میگه : به جهنم مگه من گفته بودم انقدر زحمت بکشی !!! ... فعلا جوونی و سرشار انرژی ... سعی کن انرژی ات رو عادلانه در همه ی امور تقسیم کنی ...در پناه حق باشی ....

Samaa گفت...

@ مهاجر :
سلام.نه..بگذار برای امری دیگر این اپیزود ها را گفته ام.در ضمن اپیزود سوم را خیلی وقت پیش به خیلی از دوستان که احوالپرس بودند قول داده بودم روزی در یک پست بنویسم.
...
شرمنده اگه به در گفتی که دیوار بشنوه :دی
به چشم هایت از طرف من بگو : خسته نباشید عزیزانم ! " و باز از طرف من بگو : ببخشید :دی

Samaa گفت...

@ تنها :
سلام عزیز
.خسته نباشید !ممنون
خدارو شکر...میگم مطمئنید دستتان آمده ؟ :دی نیمده ها..هنوز من خودم تو خودم موندم که چه عجوبه ای هستم ها :دی اگر کشف کردید که چه جور کار می کنم به منم بگید..نیاز به دیباگ دارم (کامپیوتری بود :دی )
از این بدن ؟
حقیقتش من نیز نظر ابوعلی سینا را دارم که می گفت :
من عرض زندگی را بیشتر از طول زندگی دوست دارم
آره اتفاقا خیلی دوست دارم بخونم.بشنوم..صادقانه ی چیزی رو بگم بهتون؟نمی دونم چه قدر خوبه گفتنش این جا یا نه ولی میگم دیگه :دی
به نظرم بعضا پستهای وبلاگ را دست گرمی می زنید... هنوز وبلاگتون نیفتاده رو اون غلطتکی که بشه گفت این جا رو یک نفر با این خصوصیت خوب وعالی که این مدت فهمیدم می گردونه... شاید هم همین اش اصلا خووب باشه..شاید دوست ندارید آنچه که بودید یا هستید را بلاگری کنید یا ... صلاح کار خویش خسروان دانند ولی حس خوب کنجکاوی بهم میگه منتظر خواندن ی پست هایی در آینده باشم در وبلاگتان :دی
باشم؟
خوب الان ی کم احتیاط کنید.نه؟
ببین کی به کی میگه ؟ :دی
ولی خب من با شما ی کوچولو فرق دارم و اونم بحث شیرین سن است..من اگه مایه میذارم از نیروی جوانی می گذارم که می دانم به یقین بعدا ضربه اش را خواهم خورد...
ولی...
نه خب من فکر نکنم خدا همچین بگه.میگه؟:(
برای اعتدال... دوست دارم همه چیز روی نظم و غلتک باشه...همه چیز رو تین..معتدل..آرام... چه قدر خوب می د ولی عزیز جان زمانی که هیچ چیز این نظام روی اعتدال نیست عجب انتظاراتی از یک جوانش را دارید ها !! :دی
شوخی بود ...
الناس علی دین ملوکهم که هست ولی هیچ وقت روحم را نمی بخشمکه به خواهد برای انجام گناه دیگران خود را مبرا بداند.چش...سعی می کنم..باور کن هرچه بیشتر سعی می کنم بیشتر سخت تر می شود..بیشتر کارها پیچیده می شود.
این جمله یکی مونده به آخرتون خیلی سخته ها ... خو من گناه دارم خو :(

Samaa گفت...

می خوام این پستو کامل کنم ولی از زور سر درد حالت -گلاب به روتون..روم به دیوار- تهوع دارم :(
بعدا می نویسمش...در اولین فرصت بهبود

سماء گفت...

پست تکمیل شد !بحمدلله

محمد مهدی گفت...

اول: سلام و باز هم سلام که سلامتی میاره
دوم: برای من هم دعا می کنی دخترم؟بگو این آدمی که نمیشناسمش خیلی گرفتاره ! یه کسی که چهار ستون بدنش فدای مملکتش شده و به قول حاکمان کشورش تو این جاثومه ی فساد درد دل می کنه! سختی میکشه، رنج می بره و آینده مبهمش اونا عذاب میده خیلی ... تازه این یه روی سکهِ روی دیگش را شاید بدونید که مصادره شده و هیچ حق ابراز وجود نداره و وقتی از حقوقش، از فکرش، از مرام و راهش دفاع می کنه متهم میشه به همه چیز و مورد بی مهری قرار می گیره. دخترم از خدا بخواه شیرینی عفو و رحمانیتش رو به تلخی موجود در این دنیا پاسخ بده انشاالله
سوم: اره دوست گرامی باید لبخند زد، امید داشت، سبز بود و به خدای بزرگ توکل کرد. صبر و بردباری و امید و تلاش و شور و نشاط بی ثمر نخواهد بود. باید نشان داد جانباز و رزمنده و ایثارگر و دختر محجب چادری مومن هم منتقد است. می تواند جور دیگری فکر کند معتقد به نظام است و حقوق شهروندان دیگر برایش قابل احترام است.چرا که واقعا نمیشه آدم بی خیال مسایل بشه من که بارها سعی کردم نشده
چهارم: موفق و همیشه شاد باشید.

خانم معلم گفت...

سلام خانوم خانما
کلی مطلب از این چند اپیزود دستگیرم شد ولی به جان خودت توی این یه ذره جا نمی شه نوشتش ... همه چیز رو می فهمم ... از اینکه از اون راننده تاکسی گفتی تا گریه در آغوش مادر ... از غرور نمیدونم بگم بیجا یا با جا تا اون حس مسولیت .... همون که میگه کار میکنم پس هستم یا میگه میخوام مفید باشم و کار میکنم پس هستم ... برات می نویسم ...ولی نه الان .... چشمهام مشکل پیدا کرده با این کامپیوتر ...دیگه نمیتونم زیاد پاش بشینم ... همین قدر رو هم تار می بینم !!! ... ولی می نویسم برات یه روزی ( به قول خودت قول نمیدم کی ولی مینویسم ! ) شاید اون وقت ببینی همین روحیه نزدیکه که باعث شده بمونم و بمونی ... وگرنه وبلاگ که زیاده برای سر زدن و گذشتن ،مگه نه ؟ !! ...ایمیلت رو چک کن عزیز خانومی ...

Samaa گفت...

@ محمد مهدی :
سلام!سلامتی را نمی شود تقدیم کرد وگرنه می گفتم:سلام و سلامتیمان تقدیم شما !
آقای سامع قرار نبود که این گونه شرمنده مان کنید ها!ما کمتر از این حرفهائیم که برای عزیزانی مثل شما دست به دعا برداریم.عرش و فرش به خنده می آید.جوک سالشان می شود این کارمان.البت سرور در قلب مومن حسنه است ولی از نوع انسانش نه جن و ملک اش...شما دلت میاد این همه فرشته و جن به هر هر کر کر بیفتد به خاطر اینکه ببین کی داره برای کی دعا می کنه ؟
نه خدائیش ها !؟
فقط می توانم در مقابل "دوم" ای که فرمودید سرم را پائین بیندازم...عرق شرمم را پاک کنم ...دستهایم را بهم گره کنم و فشار بدهم...لب بگزم تا سر درد و دلهایم گشوده نشود.
نمی گویم می فهمم!چون اگر می فهمیدم شاید مثل همام بی ریا با یک صعقة جان به جان آفرین تسلیم می کردم گرچه به قول مولاء" ان لکل اجل وقتا لایعدوه و سببا لا یتجاوزه"
اما یک خواهش من را از دایراه همدردانتان خارج نیندازید ! من خود درد کشیده این مصائبم !
بگذریم از سخن که گذشتند از حقمان و ما از حقمان نخواهیم گذشت
برای دعای آخر قسمت "دوم" خیلی وقت است مانده چه بخواهم دیگر از خدا... شاید قسمت بر آن است که اصراربر دعا شود تا تغییر در لحن کلام!
چشم!
اما گفتم می دانم دعا کردنم در حق شما سبب خنده حضار فرشته گون می شود و قهقه مستانه شان را به هوا می برد.عیب نیست.بگذار بخندند ولی رد نشود کلام یک عزیز
برای "سوم"قبول دارم.آقای سامع گفته ام..قبول دارم..ایمان دارم به این ها..می مانم..حتی اگر تا پای نبودنم در این جا و منزلم و بودنم در چهار دیواری تنگ و تار باشد(البته هیچ قول نمی دهم که اعتراف نکنم.به من بگویند یک تار مو از مادرم کم شده ... بازجو.. فلانی و فلانی به خاطر من به ایشان "تو"گفته اند یا ...به قتل شهید مطهری وقتی هنوز به دنیا نیامده بودم هم اعتراف می کنم اصلا(چه دری وری بی شرمانه ای...بگذریم )..خدا را چه دیدی ؟ یا... )
این جمله را طلا می گیرم :
باید نشان داد جانباز و رزمنده و ایثارگر و دختر محجب چادری مومن هم منتقد است.
خیلی معتقد به تو صورت زدن این امر بر صورت خیلی ها هستم ولی مگر روی مبارک بعضی گستاخان و وقیحان کم می شود آقا!نــــــه.زن سردار شهید همت و باکری را به زیر باتوم و لگد می گیرند و خانواده امام را سگ باز می خوانند و در سالروز ربودن امام موسی صدر به لیبی می روند و قذافی را چونان برادر می فشارند و با امریکا مذاکره می کنند و با اسرائیل دست می دهند و صد رحمتب ه قرارداد ترکمن چای و... بگذریم.بگذریم
ولی باز طلا می گیرم.دمتان گرم و دلتان خوش و سرتان سلامت باد!
کنار وبلاگم این جمله از دکتر را نوشتم..این روز ها خیلی سعی کردم ولی فهمیدم اصلا نمی توانم مثل خیلی ها "خر باشم"نه "خرم کنند"
"**برای خوشبخت بودن به هیچ چیز نیاز نیست جز به نفهمیدن
پس تا می توانی
خر باش
تا
خوش باشی

**"دکتر شریعتی
نمی شود... سعی نکنید..برای من وشما نمی شود.
ممنون.همچنین..انشاءلله

Samaa گفت...

@ تنها :
سلام به روی ماهتان!
مگه به ی ذره..دو ذره جا بودنشه؟؟..خو بنویسید دیگه.می خواین ننویسید چرا بهانه میارید الکی.هان؟:دی
چیزی نمی گویم..دوست دارم این جملات را با تکمله بخوانم و دنبال کنم.منتظر آن نوشته ای می شوم که حرفهایتان باشد.
چشمهایتان؟:(
آآآخ!آره.نور مانیتور این طوری می کنه با چشم..از این ای سی دی های فلترونی است مانیتور؟چه جوریه؟می خواد محافظ داشته باشه یا خودش داره؟
خیلی مراقب باشید.اگر عینکی هستید..حتما با عینک بخونید اگه فاصله تان با مانیتور کمه حتما رعایت کنید در دراز مدت اذیت میشید ها !
هووم! اصلا می دونید چیه؟برایتان یک نرم افزار می فرستم آن را روی کامپیوتر اجرایش کنید... برای سلامتی چشم.. و بدنتان است... تایم دارد... زمان خاص بهتان ورزشهای می دهد که اگر مدت زمان زیادی پشت مانیتور بودید دچار درد نشوید و آسیب نبینید!..کار باهاش که اصلا کاری نداره..ولی خیلی مفیده.در ضمن ورزش هایش می توان گفت اکثرا پشت صندلی میشه انجامش داد و خیلی کمک می کنه تو دراز مدت... حتما ببینیدش ها
بلی.چک کردم خانوم جان!:دی

Samaa گفت...

خطاب به دوستان !
دوستان این اپیزود آخر را با آهگ گوش بدهند و خستگی ام را بد برداشت نکنند.
فقط یک پیشنهاد است

پویا گفت...

زنده و سالم و سلامت باشید. به هرحال ما منتظریم باز سرتان خلوت شه و بیشتر ببینیمتان انشالله :)

امیرحسین گفت...

پس این مدت که نبودی چه سیر آفاق و انفسی کرده ای!
وقتی از انقلابی بودنت حرف می زنی یاد میرحسین می افتم توی مناظره با کروبی که خطاب به مجری گفت: "من یک فرد انقلابی هستم". انقلابی واقعی بودن باشکوه است. البته بدون سردرد و خستگی و کوفتگی و ... هم می شه انقلابی بود. قبول نداری؟! بقول خودت دو نقطه دی

Samaa گفت...

@ پویا :
شما دعا کنید ...

Samaa گفت...

@ امیر حسین :
سلام
سیر آفاق و انفس که نه..ولی کم نداشت شاید
با شکوه است...بله..ولی افتاد مشکل ها
چرا ... چرا ... دوبل کنید این اسمایل " :دی " را از جانب ما :))

سيد محسن گفت...

به نام حضرت دوست


سلام خواهر بزرگوار و درد مند

كوتاهي و قصورم را عفو بفرمائيد
كه زودتر عرض ادب نشد


الملک يبقي مع الکفر و لا يبقي مع الظلم


والا پيامدار!

گفتيد که

يک ديار هرگز به ظلم و جور نمي ماند بر پا و استوار

پس ظلم بیداد تا به کی؟






در پناه حضرت دوست

Samaa گفت...

@ سید محسن :
سلام سید!مشتاق دیدار... خوبید ؟وایی چه قدر خوشحال شدم وقتی حضورتان را در وبلاگ دیدم..سید حرف زیاد است..خیلی.. دلم خونه سید... خیلی..می دونم حال خوشی ندارید این روزها که ...
نمی ماند سید ..نمی ماند... وعده پیامبر وعده ای الهی است
یکی از دوستان به شوخی می گفت... کم مانده موسسه وابسته به یکی که نام حضرت امام(س) بر تارکش خورده ؛ بگوید :
اصل حدیث چنین است :
الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظلم الا فی الفارس !
طنز تلخی است !خیلی..ولی دین فروشان زیادند
در پناه حق سر بلند و سلامت و امیدوار باشید

بمب گوگلی غزه