۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

ترور انسانیت ؛ جنایتی وحشتناک تر ....

شب یکشنبه با دوستت قرار می گذاری که کمی زودتر ، صبح به دانشگاه بیایید تا  نزدیک ایام  امتحانات میان ترم روی درس های سخت بیشتر کار کنید  که وقت زیادی هم باقی نیست تا امتحان !
شب دیر می خوابی تا بتوانی مباحث را مطالعه کنی که فردا اگر با هم نتوانستید به سراغ استاد بروید  و بپرسید ...
 صبح بیش از حد زوووود حرکت می کنی از ترس ترافیک  وشلوغه خیابان ها و.. و بیش از حد زود می رسی به دانشگاه... ساعت 7 صبح است ...
 بلوار خلوت خلوت است ... ماشین را با خیال راحت  پارک می کنی !...


 داخل دانشگاه این قدر خلوت است که می توانی قشنگ تعداد افراد موجود در دانشگاه را بشماری ...
بوفه دانشکده ها هنوز باز نیست و تو هوس یک فنجان داغ چایی یا نسکافه در این هوای سرد می کنی ... می روی از دستگاه های تعبیه شده در لابی دانشکده خرید کنی می بینی پول خرد نداری و منصرف می شوی.
کنار شوفاژ روی صندلی می نشینی... لپ تابت  را روشن می کنی؛ از این وایرلس به راه است ذوق می کنی... گشتی در چند وبلاگ می زنی و چند نرم افزار دانلود می کنی...
ساعت 7 :20 دقیقه...
 به همراه دوستت تماس می گیری ... می رود روی پیغام گیر و خدا خدا می کنی این رفتن روی پیغام گیر تعبیرش خواب ماندن او نباشد ...
هوا سرد و دانشکده سرد ... و تو هنوز دلت یک نوشیدنی داغ می خواهد...
 سعی می کنی خودت را مشغول جزوه هایت بکنی و کمی درس بخوانی...
ساعت 7 :30 صبح دو شنبه 8/9/89
 دوستت تماس می گیرد که سر پارک وی  است و تا یک ربع دیگر می رسد ...
حوصله ات سر رفته.. حوصله  گشت و گذار و وبگردی را نداری , این جزوات هم تکراری است ؛ اول صبح هم می زند توی ذوق دیدنشان ...
 یک نفر با لیوانی که بخار از آن بلند می شود داخل می شود. می فهمی پس بوفه باز است. بساطت را جمع می  کنی که بروی لا اقل یک نوشیدنی داااااغ و دل چسب بنوشی...
ساعت 7: 34 دقیقه صبح دوشنبه 8/9/89
یک هات چاکلت می گیری .. بقیه پول ات کاکائو می دهد ... می پذیری....
هوس می کنی.در این هوای گرگ و میش  و منظره کوه و لیوان داغ خوشمزه در دست ؛ تا رسیدن دوستت قدمکی  بزنی...
ساعت 7:36 دقیقه صبح دوشنبه 8/9/89
 به سمت پائین سرازیر می شوی... قدم زنان... و از دغی لیوان بر دستان سردتت قلقلکت می آید.... لبخند می زنی
...
ناگهان....
صدایی عجیب و مهیـــــــــب می آید. یک ان  همه در جایخود می ایستند. گویی زمان متوقف شده باشد. نا خودآگاه رو بر می گردانی و از نزدیک ترین آدم اطرافت می پرسی:
آقا... چی ترکید؟
 همه مثل تو مبهوت اند...
شیشه های  ساختمان دانشکد علوم ریاضی همچنان می لرزد... بچه های دانشکده بهداشت ریختند بیرون از دانشکده...
زمزمه ها آغاز شده...
باز شهرداری اومد ی جا بکَــنه کوبوند به لوله گازی؛ آبی؟
باز کدوم راننده خوابالویی صبح اول صبحی خورد تو دیوار خونه؟
 پمپ بنزین ترکید؟
...
این وسط.. صدای همهمه و سپس جیغ بلند می شود... سمت صدا را می گیری.. از سمت میدان دانشگاه است.. یک آن پاهایت را سرعت می دهی که برسی ببینی...
یاد جریان انفجار در متروی انگلیس می افتی که می گفتند وقتی انفجار رخ داد همه از محل حادثه فرار می کردند ولی عده به سمت محل حادثه می امدند و این عده ایرانیان بودند که می خواستند ببینند چه شده است ؟ ...
با خودروی پژو 206 ای مواجه می شوی که درب سمت راننده کنده شده است و یک زن که بر زمین افتاده است..جمعیت زیادی است... 
آن مرد زنده است ... آن زن نیز...
اورژانس می آید و مردم کمک می کنند... راه ها از 6 طرف بسته می شوند و دانشگاه پر همهمه....
 در گیر دار خبر ها پدر سپیده که از پزشکان بیمارستان طالقانی است با دخترش تماس می گیرد و می گوید دکتر عباسی و همسرش سالمند ! 
خدارو شکر
 لپ تاب را باز می کنی که خبر بدهی , محض اطلاع رسانی سریع...
 تماس بچه ها با خانواده و دوستان همچنان ادامه دارد
نا گهان می شنوی... یک ترور دیگر نیم ساعت قبل از این ترور صورت گرفته است...
نشان می گیری...
دکتر مجید شهریاری!!!!!!!!!!!!!!! همراه همسرش!
 چشم هایت گرد می شود.. نفست تنگ می آید... سرت گیج می رود.... یخ می کنی... 
-ماشین؟ماشینشون چی بوده؟
-- پژو 405 
-  نقره ای!!!!!!
دیگه نفس نمی توانی بکشی.......
فقط یاد احوال پرسی دکتر روز عید غدیر می افتی...
 دکتر شهریاری از اساتید سبز ایران زمین بود... 
و باز 3 استاد هسته ای... دکتر شهریاری.. دکتر عباسی و همسر دکتر شهریاری 
باز نزدیک مراسمی ملی... و ترور های مشکوک که حکومت پاسخگو نیست!
برای همسر دکتر شهریاری که هم اکنون زیر عمل های جراحی متعدد هستند و حالشان وخیم است ؛ دعا کنید

....

زهرا جان !شهادت پدرت مبارک.... خدای من... خدای من...
یا زهرا(س)

***
حالم خوب نیست... به دیدار زهرا شهریاری دختر عزیز و مهربان و دوست داشتنی و همچین عیادت مادر ایشان می روم.دعا کنید..این پست تکمیل می شود... 





۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

آفرین بر قلم پاک خطا پوشش باد

روز گاری
می نوشتند :
"نصب " هر گونه آگهی جرم است 
کنون 
می نویسند :
"کسب" هر گونه آگهی جرم است
-----
پ.ن: 
* جرمی از جرائم رایانه ای مبنی بر فیلتر کردن - نزدیک به 8 ماه - وبلاگم پیدا نکردم ؛ جز همین نوشته که این روزها جرمی است غیر قابل انکار و غیر قابل بخشش گویا :دی
** در مورد روند ادامه وبلاگ حتما خواهم گفت (انشالله)

۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

گردیم ما آن شبروان اندر پی ماه نهان ...


اللهم نور قلوبنا بالقرآن 
و زین اخلاقنا بالقرآن
و اصلح امورنا بالقرآن
 وارحم شهداءنا بالقرآن
واشف مرضانا بالقرآن
واغفرامواتنا بالقرآن
و اد دیوننا بالقرآن
واحشر امامنا الخمینی مع النبین و الصدیقین بالقرآن
اللهم اجعل القرآن لنا فی الدنیا قرینا
و فی القبر مونسا و انیسا
و فی القیامة شافعا و شفیعا
و فی الجنة رفیقا و شفیقا
و علی الصراط نورا و دلیلا
و من النار سترا و حجابا
...

به مدد قرآن باشد تا آغازی دگر ...
------
پ.ن:
این هم اوفی بعهدکم مان اخوی ! خوب شد ؟ :-) ( رو نوشت خاص )

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

اوین از منظر دانشگاه

این جا دانشگاه شهید بهشتی است ! منتها منظره اوین !
نزدیکترین نقطه دانشگاه به زندان اوین !
یعنی دقیقا بالای مزار شهدای گمنام دانشگاه !

و این عکس منظره از بالای اوین و دانشگاه است ! سمت راست تصویر(با کلیک روی تصویر؛در اندازه بزرگ تر مشاهده کنید) از زمین چمن دانشگاه که رو به روی دانشکده اقتصاد است متوجه محدوده دانشگاه می شوید ! به بالاتر تصویر بیائید...جائیکه نزدیک ترین نقطه است...درست بالای سر شهیدانمان... شایدم درست پائین پای شهیدانمان؛اسیرانمان هستند !
در سمت چپ این مکان ؛ محوطه درختکاری شده ای است و سپس محدوده و دیوار های زندان که در عکس اول واضح تر است !مخصوصا برج دیده بانی زندان !
اگر دقت کنید به عکس اول از دانشگاه و نشانه آن لوله های زرد رنگ را برای خود بگذارید و سپس به این عکس مراجعه کنید(+) متوجه موقعیت دقیقا خواهید شد
از آن زمان که در 16 آذر دانشجویان بر بالای بام دانشگاه آمده(+) و پس از تجدید میثاق با شهیدان نشان دادند "الله اکبر"های عملیات هنوز طنین انداز شهر است ! این مکان نگهبان دارد و عکس برداری از آن محدودتر است ؛ حتی از بودن در آنجا ؛بس که نگاه است و وارسی(تازه ما که آشنای دیرینه شهیدانیم) حس خوبی نداری..حتی به هنگام خواندن دعا و...(خودتان می دانید) به همین خاطر با توجه به مه غلیظ صبح گاهی, نتوانستم عکس مناسبی بگیرم... و بعد هم که این روز ها سوز و سرمای زمستان است و دانشگاه روی کوه و سرمای شدید آن حتی به هنگام ظهر.....
{سیستم گرمایی زندان از کار افتاده....آن به کنار... شنیدم عزیزی را از ساعت یک بامداد تا 3 صبح بدون جوراب و کفش مجبور به راه رفتن همراه یک عزیز دیگر در محوطه زندان کرده اند؛محض تنبیه!(نام ورژن جدید شکنجه آقایان است که گذاشته اند)... این محدوده زندگی کرده باشید !بهتان می گویم این روزها... سرمای آنجا یعنی چه!!!!!؟
بگذریم..}
اوایل ؛ وقت سحرگاهان برای خواندن دعای عهد به بالای سر شهیدان دانشگاه می رفتم... صبح ها سعی می کردم زودتر به دانشگاه بیایم که نیم ساعت قبل از 8 بتوانم دعا را بخوانم! اصلا متوجه این موضوع نبودم و نشدم!
اما این روزها... در این ماه های اخیر.... تازه به قرابت این دو مکان پی بردن !...شهادت و اسارت... مخصوصا وقتی از تبار هر دویشان بشوی!
گاهی ردای شهادت جز با اسارت پایدار نخواهد ماند و تو...وارث این ردایی!
آن روز که سلام گفتم بر شهیدان زنده خداوند در عصر آخر الزمانش(+)...
یادم است می خواندم که امام(س) بعد از انقلاب فرمودند :
باید زندان های ما ؛دانشگاه شود !
این را وقتی می فهمی که برای هوا خوری...بیایی در محوطه زندان و بالای سرت را که بنگری...حصار دانشگاه شهید بهشتی را هم ببینی...( یاد حرف سید(+) )
برادران گرامی ما زحمت کشیده و گویا اوین را خالی کرده اند و بنا بر گفته فرمانده چی چی شان که ...ما برای همه جا داریم؛خیالتان تخت !... و سالروز پیروزی انقلاب اسلامی ایران نیز نزدیک است ! و اینهایی که گفته ام اصلا به هم ربط نداشت ولی باید خواننده خودش عاقل باشه ....
و از آنجا که شما اکثرا با چشم بند هستید و می چرخید تا دوباره به منزل تان!! بر گردید و باز از آنجا که با چشم بسته اگر به هوش باشید !!و سالم !! نا خود اگاه حس جغرافیا شناساییتان گل می کند انهم بدلیل حس کاملا خدایی و استعداد کاملا نهفته و فطری دلتان می خواهد هر لحظه بدانید کجائید و...
باز اینها هیچ ربطی به هم نداشت و خواننده باید خودش عاقل باشه ...ولی
تصمیم شد آنچه می دانیم را قسمت کنیم تا درس عبرتی باشد برای باقیماندگان! (امیدوارم بعد ها موزه عبرت 2 نشود ) البته اگر شانستان در حد تیم ملی باشد و عمرتان به قدر نوح و صبرتان ایوب را در جیب کوچکش بگذارد و اینها و تااااااااازه لطف الهی مشمول حالتان گردد و اوین عبرتکده تان شود !


این عکس محدوده بالای زندان اوین است !(ببخشید فارسی اش را بر عکس بخوانید :دی ){محدوده های خط سفید محدوده کل زندان است ...بر روی عکس ها کلیک کنید تا بزرگ تر ببینید....}

عکس بالارا ریز تر نگاه می کنیم... این محدوده شمالی زندان است ! و آن حسینیه شهید کچوئی است !البته فکر نکنید که برای ادای نماز های سه گانه می روید آنجا! درست است که مقاومت است و نبردی سخت در پیش!اما "دو کوهه" که نیامدید! اگر چه ممکن است یاد شهید همت و حسینیه اش برای نماز زیاد بیفتید .
البته گاها به علل تعدد زندانیان به صورت ناگهانی!! بازجوئی ها در حسینیه و نماز خانه انجام می شود
اگر حس کردید محل بازجوئیتان ناگهانی تغییر یافته؛پس حتما بیرون خیلی خبره :دی
اون قسمت آبی را هم کاری نداشته باشید :دی

این عکس محدوده جنوبی زندان است !و اما این عکس.... پائین خط زردی کشیده شده است.... و بالای خط زرد مستطیل سفید رنگی است !...
فاصله آن مستطیل بالای خط زرد را تا مستطیل بعدی ِ بالائی مد نظر بگیرید..همان که در عکس جنگل سبز است..کار داریم با آن :دی
ان خط زرد همانجایی است که احیانا خانواده تان هی می آیند و می روند و می آیند و می روند(دوور از جووونتان البته؛نصیب دشمنانتان) و بعضا تا بدین زمان تجمع هایی مقابلش صورت گرفته است !
و اما....
و اما بند معروف 209
متعلق به وزارت اطلاعات(هاا؟نیی دونم) که در دو طبقه است
باز خدا نصیبتان نفرماید انشاءلله ...(فارسی اش را بر عکس بخوانید :دی )
اگر باران یا برف ببارد..صاف درون سلولتان است..شانس بیاورید طبقه پائین باشید که سلولتان خیس خیس نشود
شانس هم نیاورید... نیاورید... به خودتان بگوئید بر سر پائینی شما هم می چکد... تازشم :دی
شرمنده دیوارها از سیمان است و سیستم گرمایشی خراب و تنها وسیله گرمایی شده پتوهایی که تحویلتان می دهند که انهم ممکن است بر اثر باران و برف و امدنش به داخل سلول شما خیس شود!
مراقب خودتان باشید که کلیه هاتان آسیب نبیند!یا دچار عفونت و... نشوید...
حس پروانه ای تان هم گل نکند دست ببرید زیر باران و...


لبخند بزنید !:دی
این جا؛جای خوبی است... ممکن است آرزویتان بشود.... محل ملاقات زندانیان است !
****
پ.ن:
*شرمنده محبت دوستان در غیابمان!
**تبریک و شاد باش خود را برای آزادی مجاهد نستوه انقلاب و پس از آن ؛ آقای "ابولفضل قدیانی"را نثار فرزند پاکشان کردیم(+) اما باز همین جا نیز تبریک عرض می کنم !ضمن آنکه سلام گرم مادر را خدمت مادر بزرگوار ایشان که خواهر شهید نیز هستند و خودشان از مجاهده های انقلاب و مقاومین عرصه ایثار و استقامت و پاک دلی هستند می رسانم!

***از اسارت و سپس آزادی برادرمان؛فرزند شهید آقای "علی اشرف فتحی"(+)همزمان با خبر شدم!متاسفانه نبودم که سریعتر تاسف و بعد تبریک عرض کنم!آزاده سر افراز؛آزادیتان مبارک!(+) عکس آزادی از زندان دژخیم ؛در وبلاگ چه بد است که از محوطه دانشگاه شهید بهشتی و میدان اصلی اش باشد! اگر چه قرابتی دارد بس نا گفتنی که چشیدنی است!(+)
مخصوصا وقتی اتهام بشود تبلیغ علیه نظام و ... از این جور اتهامات دری وری و چرند که با مطالب وبلاگ صورت گرفته.
...
یادم است چندی پیش...خیلی هم دور نه...دو سال... می گفتم :"وبلاگ نویسم!"یکی از دوستان گفتند :برای اوقات فراغتت دیگه؟کار بهتری نمی خوای بکنی؟و....بعد یک سال پیش؛ همین شخص شدند مسئول وبلاگ طلاب در شاخه ای !
بی خیال که در بازجوئی می پرسند sarvarات کیه ؟.... هی بچرخ دور خودت که من سروری ندارم...هنوز نرفتم خونه بخت ! :دی ... بعد نگو می گن server یعنی !...
حالا وبلاگ نویسی جرمی است بس نا بخشودنی!که عاقبتش را چندی بعد؛ پشت کامیونهای بین شهری خواهید دید!

****کامنتهای پست قبل را پاسخ خواهم داد انشاءلله!
***** خوبیم و زنده ایم به دعای دوستان و یاران ! و باز همپای عزیزان تا نهضت امام ؛همچنان پایدار و استوار بماند!(انشاءلله)
***** متوجه شدم که دوستان در ایمیل و پی ام اشاره به خرابی قسمت نظرات کرده اند که نمی توانند نظر بگذارند ! من بی تقصیرم و فکر نمی کنم ایرادی از وبلاگ و... باشد ! ممکن است برای سیستم بلاگری ِ بلاگ اسپات باشد ! خیلی وقت است نیامدم و اصلا نظر در این سیستم ها نداده ام ولی...به هر حال اگر از طرف من قابل حل باشد سعی خودم را خواهم کرد. ضمنا از لطف بی نهایت دوستان نیز ممنون و بابت نظرات که نشده تا کنون بگذارند و وقت و نیرویشان صرف شده عذر خواهی می کنم




بمب گوگلی غزه