۱۳۸۷ اسفند ۵, دوشنبه

فان حزب الله هم الغالبون!

امروز همرزم حاج رضوان می گفت : قبل از جنگ سی و سه روزه شماره چشم من ده- ده ام بوده.. تو همین ی ماه ؛ ی ماه و نیم این قدر فشار و بی خوابی و کم خوابی بود که جفت ؛ دو و نیم شد...
امروز خیلی ها ؛خیلی چیز ها گفتند و تعریف کردند.
امروز...
امروز عصر, مادر با یک قاب جدید آمد خانه؛ بهم داد و گفت:" عکس سید رو بذار تو این قاب..اون قاب قشنگ نیست."..ی قاب خاتم قشنگ و ناز ؛ امر اطاعت می شد که... گفت : برای قاب جدید عکس جدید بذار!... کامپیوتر رو روشن کردم و فایل عکس های حزب الله و سید روآوردم و مادر را خواستم تا انتخاب کند؛ شخص خودم هر عکسی از سید را قشنگ می دانم ؛ خیلی سخت مورد پسند واقع شد . گاها یه گونه ای که از روی اجبار است و چون هیچ مورد خوبی نداری چرا ؟ بعضی ها هم به خاطر رزلوشین پائین برای پرینت و...بالاخره ی عکس پیدا شد که مورد قبول واقع شد برای قاب روی دیوار.. پرینتر را روشن کردم و کاغذ گلاسه آوردم برای عکس...که گفت : "اون عکس روی دیوار سید رو هم بردار...بدون قاب بوده ؛ کم رنگ شده" ... و یک عکس دیگر برای روی دیوار انتخاب شد . بعد از خشک شدن رنگ ها ؛ عکس را گذاشتم در قاب... رفتم ی صندلی ای ؛ چیزی بیارم برای نصب که گفتند : اینو بذار روی میز جلوی آینه... پیشنهاد قشنگی بود...میز را خلوت کردم..وسایلش را جا به جا کردم.جا جواهری رو بردم روی میز کنار کتابخانه ؛ عطرها و اسپری دم دست را گذاشتم در جعبه اش ؛ رو میزی را مرتب کردم و قاب را گذاشتم.دیگر منتظر بودم که به عکس زیر شیشه میز تحریرم هم ایراد بگیرند و بگویند که عوض کن یا...
امروز...
نمی دانم چرا؟ حتی نمی دانم دقیقا چیست؟
همین حس جدید را می گویم.
****
عکس ها به دلخواه خودم با جملاتی تزئین شده اند.این ها عکس خامند

۱۳۸۷ بهمن ۲۴, پنجشنبه

یک سال است که پر کشیده !

وقتی برایت سخت غیر قابل باور بود که به خاندان امام عزیزت توهین شود ؛ نتوانستی سکوت کنی .
ارزش سکوت وقتی است که نه برای تسلیم باشد و تو و تسلیم ؟! هرگز !
نمی دانم چرا نمی توانم چیزی از تو بنویسم ؛ سال قبل وقتی خبر فوت ناگهانی ات را شنیدم این قدر برایم غیر قابل باور بود و نا بهنگام که متوجه نشدم کنار اجاقم و دستم روی آتش ! حتی متوجه سوزش دستانم نشدم ؛ خیره به صفحه تلویزیون که خبر فوت تو را اعلام می کرد بودم. حتی نتوانستم اشک بریزم ! فقط غیر قابل باور بود.
هنوزم اقتدا به تو در نماز های آسمانی ات در مسجد قلهک یاد آور خاطراتی شیرین اما سخت هول انگیز است .
هنوز از رفتنت بدنم می لرزد .نمی دانم چرا؟ ذهنم پر از سوال است اگر چه یک سال است که رفته ای .
تو آرام در جوار آن امام ملکوتی و من این چنین؟! این انصاف نیست ؟! همیشه برای پاسخ به سوالات ؛ بعد از نماز؛ اول از همه به جوانان مهلت می دادی؟ یادت هست ؟! حالا چه شده که مرامت تغییر کرده ؟

۱۳۸۷ بهمن ۱۳, یکشنبه

کاش ! ای کــــــــــــاش !


براتون اتفاق افتاده که حوصله هیـــچ کاری رو نداشته باشین .؟آن هم در اوج کار ها... تو اون لحظاتی که اوووف هوار و شونصد تا کار ریخته رو سرتونو و مسئولید که در زمان خاصی اون ها رو تحویل بدین..اونم به نحو احسنت.
براتون اتفاق افتاده که دلتون بگیره و ندونین که چرا و از کجا ؟ اونم وقتی که همه شادن و طبق روال هر روز و از نظر تاریخی و هنری و فرهنگی و قومی قبیله ای هیچ دلیل برای ناراحتی شما وجود ندارد ولی شما دلتون گرفته ؟
براتون پیش اومده که عجله دارید کاری رو تحویل بدین و همیشه خدا می تونستید تا ساعت 2-3 یک ضرب بیدار بمونید و فقط 2-3 ساعت بخوابید ولی درست روزی که باید بیدار بمونید تا به کارتون برسید شدیــــد خوابتون بیاد؟
براتون پیش اومده که ...
مهم اینه که برای من در حال حاضر پیش اومده.همین
بمب گوگلی غزه