۱۳۹۰ شهریور ۳, پنجشنبه

العدل اساس الملک

دیگر بس است عدل ، پس از این ستم كنید
لطفی كنید و از سر ما سایه كم كنید

هرچند پیش از این به شمایان نداشتیم
چشمی كه بعدها به ضعیفان كَرَم كنید

آن قامتی كه سرو سهی داشت پیش از این
آن قدر راست نیست بخواهید خم كنید

ما را دو متر خانه از این شهر شد نصیب
باور نمی‌كنید اگر، هم قدم كنید

ماند اختلاف‌مان به قیامت كه با شما
یك مرد هم نمانده كه او را حَكَم كنید

هرگز قلم به مدح شمایان نمی‌زنم
حتی اگر دو دست مرا هم قلم كنید

ما را به حال خود بگذارید و بگذرید
یعنی حریم شعر مرا محترم كنید

مردیم در زیادی عدل و وفور داد
دیگر بس است عدل، كمی هم ستم كنید
(ناصر فیض)
پ.ن :
 کاری کنید(یم) که به کفر از دنیا نرویم ...

۱۳۹۰ تیر ۵, یکشنبه

خداوندا تو شاهد باش ...

"لعلک باخعٌ نفسک اَلّا یکونوا  مومنین 
ای رسول ما ! تو چنان در اندیشه هدایت خلقی که خواهی جان عزیزت را از غم اینکه ایمان نمی آورند  هلاک سازی!
ان نشا ننزل علیهم من السماء آیة فظلت اعناقهم لها خاضعین
ما اگر بخواهیم از آسمان آیت قهری نازل گردانیم که همه بجبر گردن زیر بار ایمان فرود آرند!
قوم فرعون الا یتقون ؟ 
بر قوم فرعون بگو : آیا خدا ترس نمی شوید ؟(شعرا)"

هنگامه ای است که حسینیان ِ عاشورا مدار ِ آخر الزمان ما رکاب به راه مولایشان می زنند و با دست خالی ، تنها جانشان را- که هدیه و امانتی است از جانب حق- بر کف دست گرفته و با همان به میدان حق و شهادت شتافتند تا شاید بر گوش کر یزید و یزیدیان زمانشان برسد ندای مظلومانه شان و پایداری اهدافشان که :
"اگر دین محمد جز به کشته شدن من پایدار نمی ماند پس ای شمشیر ها مرا در بر بگیرید "
که اگر آمدن یک کاروان با 72 مرد کارزاری و اهل بیت به میدان 3500 نفری کربلا خود کشی است !!!!! این نیز همان است !
کاری جز بدرقه  با دعا به جان و دلشان ندارم  
و اینکه هم صدا با صدای مظلومانه شان به سمت آسمان خدا ، من نیز این چند روز زندگانی را پا به پایشان روزه بگیرم! روزه کجا و اعتصاب 
و یدالله مع الجماعة
یا حق
-----------------------------------------------------
پ.ن: 
ویدئو کلیپ اول پست هدیه است برای همه آنانی که ظلم را در هر کجا و هر زمان بر هیچ کس نمی پسندند.پیشنهاد دیدنش را به دوستان می کنم.
شاعر شعر  ویدئو کلیپ (ص.ح ) :

"های صیادان صحراگرد
شرطه های وحشی بی شرم و بی آزرم
های نقاشان شام شوم و شهرآشوب
صیدتان کردید؟
حضّ تان بردید؟
.سعی تان مشکور؛ حج تان مقبول
...
نقشِ اول های ننگینِ نمایشنامه ی ارعاب
صحنه گردانان رزم سنگ و آیینه
باغبانان کویر شادی و لبخند
دس مریزاد از نثار اینهمه مردی؛ خدا قوت
خاطرات سینه چاکی های غیرت بارتان پربار
خال و بازوبند و حرز پهلوانی هایتان باقی
چشم اربابانتان روشن
حیف ... حیف در قاموس ما جایی ندارد انتقام و خون به خون شستن
...
تازگی ها شاهکار و دست گل هاتان چه عطرآگین و خوش رنگ اند
یکی از دیگری پر آب و رو تر، خوش نما تر
شنیدستم چه زیبا
 های های دختری دلتنگ و بی تاب فراق تلخ بابا را
به زیر مشت می گیرید و
چون نقش زمینش می کنید
 از وحشت تاوان فرداهایتان شاید
. چنین بی باک و پی در پی دروغ و قصه می بافید
چه آسان آن یکی را پیش چشم مادرش
.سر بر دل دیوار می کوبید
و حتی دیگری را هم شنیدستم
حجاب و چادر از سر می کشید وحرمتش را هتک می دارید
آری ... !؟ همینگونست؟
این خط خطی های مُهوّع
کاردستی های رنگین شما بودست؟
...
های سرمستان باد و باده و کباده و فریاد
بشنوید این داد ... این بیداد
اگر جام پر از زنگارتان، سرریز معجون بصیرت می شود گاهی
اگر اهریمن چشمانتان گاهی سراغ پرده ای از جنس خون و خشم می گیرد
اگر قداره های اقتدار قصرتان، دلتنگ رقص و سور میگردد
اگر پهنای خشم و هیبت دستانتان گاهی
 بیاد لمس زخم سینه های چاک چاک و خسته می افتد
دل غمدیده و پرهای زار و زخمی و پر درد و آه ما گناهش چیست؟
جرم و اتهامش چیست؟
لگد بر سینه ما
 اعتقاد کیست؟ انتقام از چیست؟
...
خداوندا تو شاهد باش
-که این مردان خوب و مخلص و مومن – به تعبیر مقام شامخ عظما
چگونه پای بر ریحانه ی احساس می کوبند؛
خداوندا تو ناظر باش
که رویش های ناز و نورچشمی ها
چگونه چشم بر گلبرگهای مهر می دوزند؛
چگونه برگهای سبز شرم و معرفت را
 در خزان فهم می ریزند؛
خداوندا تو می دانی که ما بدخواه و خصم و دشمن آنان نبودیم و نخواهیم بود
پس اینک بارالها ای مُقلّب
قلب هاشان را کمی نرم و ملایم کن
و قدری جوی مهر و مهربانی را
به چشمان غضبناک و پر از غوغایشان جاری و ساری کن
و باری ای مُحوّل
حالشان را غرق در صلح و صفا و سلم
با ماء طهور عشق، طاهر کن
و دلهاشان، خداوندا
تو با آئینه مَحرَم کن؛ مُحرِم کن"



۱۳۸۹ اسفند ۹, دوشنبه

وعده حق و صراطه مستقیم ...




این زمان شلاق بر باور حکومت می کند
 در بلاد شعله ؛ خاکستر حکومت می کند








۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

ترور انسانیت ؛ جنایتی وحشتناک تر ....

شب یکشنبه با دوستت قرار می گذاری که کمی زودتر ، صبح به دانشگاه بیایید تا  نزدیک ایام  امتحانات میان ترم روی درس های سخت بیشتر کار کنید  که وقت زیادی هم باقی نیست تا امتحان !
شب دیر می خوابی تا بتوانی مباحث را مطالعه کنی که فردا اگر با هم نتوانستید به سراغ استاد بروید  و بپرسید ...
 صبح بیش از حد زوووود حرکت می کنی از ترس ترافیک  وشلوغه خیابان ها و.. و بیش از حد زود می رسی به دانشگاه... ساعت 7 صبح است ...
 بلوار خلوت خلوت است ... ماشین را با خیال راحت  پارک می کنی !...


 داخل دانشگاه این قدر خلوت است که می توانی قشنگ تعداد افراد موجود در دانشگاه را بشماری ...
بوفه دانشکده ها هنوز باز نیست و تو هوس یک فنجان داغ چایی یا نسکافه در این هوای سرد می کنی ... می روی از دستگاه های تعبیه شده در لابی دانشکده خرید کنی می بینی پول خرد نداری و منصرف می شوی.
کنار شوفاژ روی صندلی می نشینی... لپ تابت  را روشن می کنی؛ از این وایرلس به راه است ذوق می کنی... گشتی در چند وبلاگ می زنی و چند نرم افزار دانلود می کنی...
ساعت 7 :20 دقیقه...
 به همراه دوستت تماس می گیری ... می رود روی پیغام گیر و خدا خدا می کنی این رفتن روی پیغام گیر تعبیرش خواب ماندن او نباشد ...
هوا سرد و دانشکده سرد ... و تو هنوز دلت یک نوشیدنی داغ می خواهد...
 سعی می کنی خودت را مشغول جزوه هایت بکنی و کمی درس بخوانی...
ساعت 7 :30 صبح دو شنبه 8/9/89
 دوستت تماس می گیرد که سر پارک وی  است و تا یک ربع دیگر می رسد ...
حوصله ات سر رفته.. حوصله  گشت و گذار و وبگردی را نداری , این جزوات هم تکراری است ؛ اول صبح هم می زند توی ذوق دیدنشان ...
 یک نفر با لیوانی که بخار از آن بلند می شود داخل می شود. می فهمی پس بوفه باز است. بساطت را جمع می  کنی که بروی لا اقل یک نوشیدنی داااااغ و دل چسب بنوشی...
ساعت 7: 34 دقیقه صبح دوشنبه 8/9/89
یک هات چاکلت می گیری .. بقیه پول ات کاکائو می دهد ... می پذیری....
هوس می کنی.در این هوای گرگ و میش  و منظره کوه و لیوان داغ خوشمزه در دست ؛ تا رسیدن دوستت قدمکی  بزنی...
ساعت 7:36 دقیقه صبح دوشنبه 8/9/89
 به سمت پائین سرازیر می شوی... قدم زنان... و از دغی لیوان بر دستان سردتت قلقلکت می آید.... لبخند می زنی
...
ناگهان....
صدایی عجیب و مهیـــــــــب می آید. یک ان  همه در جایخود می ایستند. گویی زمان متوقف شده باشد. نا خودآگاه رو بر می گردانی و از نزدیک ترین آدم اطرافت می پرسی:
آقا... چی ترکید؟
 همه مثل تو مبهوت اند...
شیشه های  ساختمان دانشکد علوم ریاضی همچنان می لرزد... بچه های دانشکده بهداشت ریختند بیرون از دانشکده...
زمزمه ها آغاز شده...
باز شهرداری اومد ی جا بکَــنه کوبوند به لوله گازی؛ آبی؟
باز کدوم راننده خوابالویی صبح اول صبحی خورد تو دیوار خونه؟
 پمپ بنزین ترکید؟
...
این وسط.. صدای همهمه و سپس جیغ بلند می شود... سمت صدا را می گیری.. از سمت میدان دانشگاه است.. یک آن پاهایت را سرعت می دهی که برسی ببینی...
یاد جریان انفجار در متروی انگلیس می افتی که می گفتند وقتی انفجار رخ داد همه از محل حادثه فرار می کردند ولی عده به سمت محل حادثه می امدند و این عده ایرانیان بودند که می خواستند ببینند چه شده است ؟ ...
با خودروی پژو 206 ای مواجه می شوی که درب سمت راننده کنده شده است و یک زن که بر زمین افتاده است..جمعیت زیادی است... 
آن مرد زنده است ... آن زن نیز...
اورژانس می آید و مردم کمک می کنند... راه ها از 6 طرف بسته می شوند و دانشگاه پر همهمه....
 در گیر دار خبر ها پدر سپیده که از پزشکان بیمارستان طالقانی است با دخترش تماس می گیرد و می گوید دکتر عباسی و همسرش سالمند ! 
خدارو شکر
 لپ تاب را باز می کنی که خبر بدهی , محض اطلاع رسانی سریع...
 تماس بچه ها با خانواده و دوستان همچنان ادامه دارد
نا گهان می شنوی... یک ترور دیگر نیم ساعت قبل از این ترور صورت گرفته است...
نشان می گیری...
دکتر مجید شهریاری!!!!!!!!!!!!!!! همراه همسرش!
 چشم هایت گرد می شود.. نفست تنگ می آید... سرت گیج می رود.... یخ می کنی... 
-ماشین؟ماشینشون چی بوده؟
-- پژو 405 
-  نقره ای!!!!!!
دیگه نفس نمی توانی بکشی.......
فقط یاد احوال پرسی دکتر روز عید غدیر می افتی...
 دکتر شهریاری از اساتید سبز ایران زمین بود... 
و باز 3 استاد هسته ای... دکتر شهریاری.. دکتر عباسی و همسر دکتر شهریاری 
باز نزدیک مراسمی ملی... و ترور های مشکوک که حکومت پاسخگو نیست!
برای همسر دکتر شهریاری که هم اکنون زیر عمل های جراحی متعدد هستند و حالشان وخیم است ؛ دعا کنید

....

زهرا جان !شهادت پدرت مبارک.... خدای من... خدای من...
یا زهرا(س)

***
حالم خوب نیست... به دیدار زهرا شهریاری دختر عزیز و مهربان و دوست داشتنی و همچین عیادت مادر ایشان می روم.دعا کنید..این پست تکمیل می شود... 





بمب گوگلی غزه