۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

من دق نمی کنم !


پشت به پشت قدرت خدا داده ام ... نه فقط من... عمری است این ملت ... جناب خیلی زیاد محترم بسی حتی !
هر سنگی می اندازید به سرت خودتان می خورد
هر خاکی به پا می کنید به چشم خودتان می رود
هر آتشی که می سوزانید ؛دودش خودتان را خفه می کند
حالا هی جلوی "متغیر اسراء"؛" پلاس پلاس" و" ماینس ماینس" بذارید به قول ما کامپیوتری ها و بعدش بندازید تو لوپ...مام که این روز ها لوپ عدد n تشریف داریم و متغیر امیدمان هی می چرخد... هی می چرخد ... رو کم کنی است دیگر !
گاهی خدا صبر بنده اش را امتحان می کند
گاهی بنده صبر خدای اش را
دست به دست می چرخد
و
خدا
عمرا اگر کم بیاورد گویا
...
و ما نیز...
خدا هم ابراز هم دردی می کند با ما این روز ها از دست شما !
بیا و بندگی کنید و کم بیاورید لطفا !
از خر شیطان که در بست گرفته اید تا خود درب جهنم پایئن بیایید... خرجش با من !عاقبت ندارد به مولاء !
این قدر یک سری جوان دلسوز میهن و پایبند به نظام و دغدغه دار انقلاب و زخم خورده بی عدالتی را دق نده ...نده !نده مسلمون... نده هم وطن... نده هم کیش... نده ! برای خودت می گویم... باور کن!
دیالوگ از خودم نمیگم که فردا روزی بولدش کنید به قول یکی بذاری جلوم بگید فلان!
دست دراز می کنم ما بین کلمات خدا ... پیامبرش... ائمه... این و ان... تا ... حالا فعلا !
یاد دیالوگ زیر در یکی از فلیم های بهروز افخمی(نباید اسمش را برد..ممنوع ال...نمی دانم چیست گویا..خب بخوانید ب. ا )افتادم ؛ خدایا ... :
راوی :
بابا راس میگن که مادر از دست تو دق کرد و مرد ؟
پدر (عزت الله انتظامی {ممنوع ال... است این هم؟..خوب بخوانید ع.ا }) :
نه ! من از دست مادرت دق کردم !
راوی :
ولی وقتی که تو مردی مادرم زنده نبود !
پدر :
زنده نبود ! ولی من هر شب خوابشو می دیدم !
راوی :
منم هر شب خواب تو رو می بینم !
پدر :
پس بپا دق نکنی !!!
---
چه کسی چه کسی را دق می دهد معادله ای است که حلش خرج دارد ! خرجش را هم اهالی ِ حوالی ِ دانشگاه ما می دهند...آبونمان َ ش چند است جناب ؟ اشتراک می گیرند یا دربست می برید ؟ می خواهیم خرج ایاب و ذهاب کم شود به جان شما نباشد به جان بغل دستی تان !...خلاصه... ما دق نمی کنیم !
بیایید لا اقل یک کلاس خیاطی درست درمان بروید ! که اگر -زبان دشمنان خدا لال- خواستید هر کاری که کردید را وصله بزنید به اسلام و خدا و پیامبر (ص) لا اقل خوش فرم باشد... لباس می دوزید به تن اسلام زار نزد...بد است به خدا... بزرگترین کشور شیعه جهانیم به علی (ع) خوبیت ندارد... قواره می اندازید که بر سر مردمتان کلاه کنید... طوری نباشد که گوششان را که بپوشاند هیچ ! چشمشان را که بگیرد؛ بماند ... خفه شان هم بکند !می دانم خیریت مردم را می خواهید. هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... فی المثل عرض کردم باشد که رستگار شویم !... خلاصه... ما دق نمی کنیم !
یاد دیالوگ روز واقعه افتادم !
" عمرو ( سعید نیک پور..نمی دانم ممنوع است یا خیر ..به هر حال بخوانید س . ن ):
مسلمانی ما سه نسل است و از او هیچ !
زید ( همان ع. ا بالا ):
آری ! اما من از اسلام او بوی تازگی می شنوم و از مسلمانی تو تنها بوی غرور جاهلی می آید !
عمرو :
ما شصت سال است که مسلمانیم !
زید :
این چه تفاخری است که به ایمان خویش می کنی ؟
..."
خلاصه... ما دق نمی کنیم !
من که ساکت شده بودم... یک ماه بود ساکت شده بودم...یک ماهی که چه حرفها در سینه ام داشتم ! زهر خوردم ولی ساکت شدم...کاری داشتم بهتان !؟ کاری داشتم که چه می کنید؟پاره پاره کردید انقلابم را ..همین یک ماه...دم زدم ؟.. بر سر میز با شیطان اکبر نشستید... لبخند محوم را برگرداندم از این کلبه وقایع ؟!دست دادید با اسرائیل بی صفت ...دم زدم ؟... امتیاز دادید صد رحمت بد تر از ترکمن چای؟ غیر از سکوت چیزی شنیدی ؟ گفتیم مصلحت دید تو آن است که یاران همه کار بگذارند و سر طره کلینتون گیرند... چیزی گفتم ؟ نمازم ترک نشد سردار عزیزم .. اما مصلحتم هم ترک نکردم... چیزی خواندی در این جا و هر جا از من ؟ گفتیم برای منافع است و خروج از تحریم و قطعنامه ها... ما دیگر در خر کردن خودمان دکتری گرفته ایم با لایسنس اصل و اورجینالتان...زحمت نکشید..واردیم ... بعد 3 قطعنامه دیگر امضا و تصویب شد.. چیزی نوشتم ؟ بودم این جا ؟نوشتم؟کی رفتم و کی اومدم ؟ خواندمش (+) به قول سلحشور آژانس شیشه ای " دورت گذشته مربی !" ... دم زدم ؟صد واقعه افتاد و من بی واقعه گذشتم...لبخند زدم..گل و بلبل است این کشور.. دستم را در جیبم گذاشتم و سوت زدم.نزدم ؟ وسیله ام را برگرداندم...بی آنکه هدفم را بر گردانم.... نه صرا ط مستقیم خدا را کج کردم مثل شما به خودم ...نه خودم را به کجوار بی ترکیب شیطان رساندم ...گفتیم لاک... لاک ِ لاک پشت حکمتی دارد لابد که خدا آفریده...گفتم یا نگفتم؟بودم یا نبودم ؟... چرا خنجر می زنید بر جسم بی جان !!!!!!!!؟؟؟؟؟؟درد به استخوانتان برسد ...

به قول فیلم دندان مار :
"یک جا هست که باید وایسی...یک جا هس که باید در ری ...اما خدا نکنه جای این دو تا با هم عوض شه که دیگه تا اخر عمر بدهکار خودتی "
...
داشتم تمرین می کردم..یک ماه تمرین کردم که این وقایع را خواب فرض کنم و سعی کنم وجدانم را به خوابی عمیق ببرم...گفته بودم بلد نیستم (+) نگفته بودم ؟!
"داشت خوابم می برد ...دیدم اگه این خواب باشه و توو این خواب؛ خوابم ببره ؛تازه وقتی از اون خواب دومی بیدار بشم .. تو خواب اولی ام ...و تازه باید از این یکی هم بیدار بشم "( گاو خونی... بهروز افخمی..بخوانید.. ب.ا )
دوباره کسی سوالاتم را به روز کرده است (+)
شایدم هم به قول دیالوگ فیلم بهرام بیضایی (سگ کشی ) :
"با زخم باید ساخت..طول می کشه ولی خوب میشه ..."
با خودم قرار گذاشتم یکی از همین سحر ها بلند شوم ... وصیت نامه ام را دوباره خواهم نوشت... خیلی وقت است سر نزدم...برای قبل از حج ام است... حج یک سال و نیم پیش...نه خیلی قبل تر... موقع ای که عضو استشهادیون شدم ( + . + )
به قول امیر کبیر در فیلم سلطان صاحبقران علی حاتمی خدا بیامرز :
"مرگ حق است ولی به دست شما مشکل ...
اما شوق از میان شما رفتن ؛ مرگ را آسان می کند"
"وقایع الاتفاقیه " ام را آن روز که زدم پر بود از یاد امیر کبیرم!
...
خدایا !
همه جوون های ما رو سالم نگه دار... از صدقه سرشون من رو هم !
(با تخلص در دیالوگ گیلانه ی فاطمه معتمد آریا ..بخوانید ف.م)
...
امیدوارم به مرگم راضی شوید ! بندگی کن...به مرگم راضی شو
...
یی آنکه خلاصه شوم و دق کنم !باشد ؟
شاید روزی کسی دیالوگ هزار دستان حاتمی را برایتان زد این جا !
هر چه رفت بر من ...ولی...
"تو رو امام هشتم تمومش کنید ؛ مردم دارن تماشاتون می کنن!!!"
(دیالوگ عباس در فلیم آژانس شیشه ای حاتمی کیا )
التماس دعا عزیزانم!
بامداد یک روز بعد از 88/8/8 و تولد آقا (ع) !

۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

صرف شد ... ممنون!


دستور زبانم را دوباره مشق می کنم !
دستور ِ زبان ای که برایم ساخته ای مشق می کنم !
خطم بد نیست !نقشی که آفریده ای از این بهتر نمی شود بر صفحه روزگار میهنم !
سعی می کنم قلم نلرزد... محکم در دست می گیرم... خم می کنم انگشتانم را تا شاید محکم تر ثبت کند احوال را ...
صدای پای معلم تاریخ می آید در راهروی کناری ... دلهره آور است ... اعتنا نمی کنم!چشمهایم را محکم می بندم و باز می کنم..قلم را در دستانم می چرخانم و دوباره محکم می گیرم !
آزمون صرف افعال داریم با معلم تاریخ !!!

- اوضاع مملکت :
ماضی بعــیـــــــد
-اوضاع دلت :
ماضی نقـــلــــــــی
- اوضاع دینت :
مضارع التزامی
-اوضاع انقلابت :
گذشتـــــــه در آینده
برگه ها بالا ...
***********
پ . ن:
یادی از استاد(+ . +) که برای زبان اش دستور عشق می گرفت و بس !

می‌توان آیا به دریا حکم کرد

که دلت را یادی از ساحل مباد؟


موج را آیا توان فرمود: ایست!

باد را فرمود: باید ایستاد؟

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

گر مساعد شودم دایره چرخ کبود

قبل از نوشتار :
نوشتار زیر طولانی است قبل از آن عذر خواهی خود را اعلام می کنم.سعی کرده ام اپیزودی بنویسم که اگر عزیزی نتوانست و نخواست و... مرحله ای بخواند یا نخواند یا ...
اپیزود اول :

هم اکنون از همایشی که قرار بود 2000 نفر باشد ولی 4000 هزار نفر بود امدیم.
یکی از پله های خستگی هایم را بالا رفتم.
این همایش تمام نشده باید برای آبان ماه دنبال مجوز و... باشیم.
آذر ماه هم که جشنواره یک هفته ای داریم ... 5000 نفر میانگین بازدید کننده ...بودجه هم که اصلا نداریم
خسته ام...بیش از حد..به اندازه 4000 نفر نه... به اندازه برنامه های آبان و آذر نه ...به اندازه التماس مجوز دادن ها نه... به اندازه ... به اندازه تمام دنیا
اینکه ...
هیچی کلا میگم ...

اپیزود دوم :

این جا را گرد و خاک گرفته ... حسابی... شوکه گرد و خاک شدنش یک طرف شوکه کامنتهای رنگ و وارنگش هم همون طرف !
کاش یک نفر بیاید کمک ...
کاش فردی بی آنکه بدانید قضاوت نکند و بی آنکه بخواهد زهر در جامی در دست دشمن به کام دوست نریزد و بگذارد قسمی را ...نه بیشتر... برای ندانسته های دلش ... برای آنکه حتی در تبی سوزان هم یادش بودم ...سلام که آغاز کلام من است همیشه(+)
کاش می توانستم وقتی نیستم هم بدانم که سلام کرده اند و من نبودم که پاسخ بگویم و چه گفته اند تا این گونه قهر آلود و با طعن صحبتی از احدی نشنوم ! کاش بعضی که طعنه نبودنم را به مسائل پررنگ سیاست وار می دوزند.قبلش زبانشان در کامشان می ماند اگر چه در ِ دلشان را دوخته اند .کاش گلایه های دوستانه نبودنم را با دعاهایتان پر می کردید که صد البته عزیزانی کرده اند و من نیز دعایشان کرده ام.کاش وقتی می نوشتید کامنتی و می دیدید که نیستم برای پاسخ..بار دوم بد آرام نبود دلتان فوران نمی کرد این جا... اگرچه میزبانش هستم...بگذار دلی که پر از درد این ایام و روزگار است این چنین ارام شود...کاش ...
باور کنید سخت است !...سخت است برایمان این روز ها طعن شنیدن و البته عادت کرده ام به خنجر خوردن ... چه فرقی می کند...تو بزن ...

اپیزود سوم :

دو هفته است نبودم.قول داده ام چرایش را بگویم .
برویم به بیش از دو هفته پیش...سه هفته پیش ؛ موقعی ای که از شدت کارها همین جا هم می نالیدم .(+)
می گفتم کارها سرم ریخته...سرم شلوغه و راه و بیراه معذرت خواهی بابت جواب ندان به کامنت ها و سایت ها و وبلاگ ها و...
می گفتم ولی خودم هم باور این نبود که واقعا سرم به حدی شلوغ است و به حدی کار دارم که می تواند همه این سر شلوغی ها و کارها از پا درم بیاورد !
مثل همیشه بعد از ساعت 10 شب که تازه 8 شب از دانشگاه آمده بودم و لباس عوض کرده و نماز خوانده و شامی...ای بگی نگی خورده نخورده و حمامی گرم گرفته نشستم پای همین جرثومه فساد از دیدگاه حکومت و شروع به خواندن کامنت ها و گوگل ریدر و سایت های خبری و ... کردم.شاید یک ساعت گذشت که احساس کردم حالم چندان مساعد نیست !...جدی نگرفتم و ادامه دادم ولی گویا اصلا شوخی نبود ! جرثومه فساد از دیدگاه حکومتم را بستم و با خودم گفتم تا یک ساعت قبل از اذان صبح می خوابم و بعد بیدار می شوم برای کار ها ... رفتن در رخت خواب همان و لرز شدید نیز همان ... اتاق گرم بود...خانه گرم بود ...هوای بیرون هم نسبت به هوایی پائیزی گرم بود ... رفتم پتو آوردم !... دو تا...باز می لرزیدم...شد سه تا...نخیر... کجا کفاف دهد این باده ها به مستی ما ؟...چهار تا شد ؛ خیرش رو ببینی !...ولی باز نه... آلارم موبایل صدایش درآمد ...فهمیدم یک ساعت مانده به اذان...خاموشش کردم و خدا خدا می کردم این یک ساعت بگذرد و احدی از خانه بیدار شود تا هل منی بطلبم
این یک ساعت انگار یک قرن طول کشید..جانم به لبم آمده بود . صدای به هم خوردن دندانم از زیر چهار پتو را می شنیدم... زیر آنهمه پتو و در آن سکوت سحری صدای قلب خودم هم را می شنیدم... لرز یک طرف ... انتظار به سر آمدن این شب طرف ... حالت کلافگی هم جای خود .
صبح شد ... صدای اذان شنیده می شد... جرئت بلند شدن از زیر پتو را نداشتم..اصلا جرئت کنار زدنش را هم نداشتم... با کلی مالک اشتر خود بودن بازی و لعن شیطان کردن یک -دو- سه گفتم... پریدم دم شیر آب برای وضو... ژاکتی پوشیدم و چیزی روی شانه ام انداختم و ایستادم به نماز ... نفهمیدم صدای آیات قرآنی نمازم بلندتر بود یا صدای به هم خوردن دندان هایم اما هر دویش می آمد حالا خدا کدام را شنید و قبول کرد با خودش است .
خودم را جا کردم زیر پتو ها و بعد دوباره انتظار روشن شدن هوا ...
پنج شنبه بود . خدارو شکر دانشگاه نداشتم اما کار چرا ...
خواهر بلند شده بود...خواستم یک درجه تبی..تب سنجی..چیزی بیاورد... هم داغم...حس می کنم می سوزم و هم لرز داشتم... گفتند : خسته ای...زیادی سر پا بود ..استراحت کن..خوب میشی... چیزی نگفتم... حوصله کنترل دندان و ... برای به هم خوردن و... را نداشتم.
نمی دانم چند ساعت بعد بود ... مادر آمد و خلاصه آن شد که تب بالای ما همراه با لرز بود
خودم را می پوشاندم می سوختم...نمی پوشاندم لرز داشتم.
همه فکر کردند سرما خوردم...
گلوت درد می کنه ؟
نه
سرفه و عطسه ام که نمی کنی ؟
...
همه علائم چک شد
ولی درد ما درمان خیر
خلاصه نتیجه علمی و عملی آنکه این فقط برای خستگی و ضعف بیش از حد بوده... 48 ساعت استراحت مطلق خوردیم... دیوار نگاه می کردیم و سقف را..چشمم که داغ بود و تب دار...سنگین هم می شد... اذان به اذان چشم باز می کردم... ترک بستر می کردیم و بعد سینی ای می آورد مادر و مختصر غذایی و نوشیدنی و... دوباره از سر ... تبمان قطع شد و سرپا شدیم
اما 48 ساعت استراحت برای منی که هوار و یکی کار داشتم و هوار و یک نفر با من مرتبط بودند و...یک فاجعه بود .
شنبه شد... اجازه رفتن به دانشگاه را نداشتم .
گوشی ام با روشن کردم و منتظر شدم .
از کار...بچه های دانشگاه...بچه های مرکز .... خلاصه 35 تلفن و پشت خطی در عرض صبح تا ظهر با بی حالی تمام ...
دیدم نخیر این که نشد استراحت این جوری استرس نبودنم هم اضافه میشه.
فردایش با اینکه دانشگاه نداشتم باید برای امور فرهنگی و کارهایی که مسئول بودم می رفتم.با دکتر جلسه هم داشتم . از آن طرف کار هم بود...از آن طرف مرکز هم بود و... خلاصه این شد که تا آخر هفته به دلیل این 48 ساعت استراحت مطلق و یک روز نبودنمان هر روز از 6 ساعت بیدار باش بودیم تا 10 شب که به خانه بر می گردیم :دی
4 روز به همین منوال گذشت ...حتی روزهایی که شاید به طور عادی 5 عصر خانه بودم شده بود 8 شب... زمان هرچه بیشتر می گذشت پیچیدگی کارها بیشتر می شد...تماس ها بیشتر می شد ...زمان نزدیک شدن به مراسمات و همایش ها کوتاه تر می شد و...
تا شد شهادت امام صادق (ع) که تعطیل بود!
روز فارغ از دنیا به خودمان می رسیم آیا اگر ؟!؟ و... اما نشد که نشد ! درس های دانشگاه و پروژه های کلاسی که این ده روز گرفتار بودنم ؛ روی ِهمشان گذاشته بود؛آمده بود سراغمان...برنامکی ریختیم که یک خاکی بر سر بگیریم بی زحمت ... تا عصر چهارشنبه سرمان به کتاب و پروژه بود...یکی بر سر خودمان می زدیم و یکی بر سر این جرثومه فساد از دیدگاه حکومتی که RUN شو زبان نفهم لا کردار ... یا دیباگ شو یا ...
ساعت 7 عصر بود !
مادر پرسید :
ناهار خوردی امروز خونه بودی ؟
سر میز در آشپرخانه نشسته بودم... با اطمینان گفتم : بله !خوردم.
لحن مادر برگشت که : اگه خوردی چی خوردی امروز (خانه نبودند ظهر) ؟
سرم را بالا گرفتم ... فکر کردم...فکر کردم... خدایا چرا من باید نمیاد چی خوردم ناهار پس ؟ خیلی تلاش بی حد کردیم که ببینیم چی خوردیم ؟ با خودم می گفتم نه حتما خوردم..یادم نمیاد... خب گشنه ام نیست آخه چرا ... خلاصه زیر نگاه مسلسل وار مادر صادقانه و با حالت تسلیم به این نتیجه گران قدر رسیدیم که خیر !از 7 صبح که صبحانه مختصر خوردیم ! تا 7 عصر دیگر یادمان نبوده که چیزی بخوریم ولی مگر باورشان می شد که بابا خب گشنه ام نشده...تشنه ام نشده...چی کار کنم خب ؟ به خدا...به پیر...به پیغمبر اصلا گشنه ام نشد... وگرنه می خوردم...مگه من خود آزاری دارم ؟ خب نشد...
خلاصه خودمان هم مانده بودیم که عجب آدمی زادی هستیم ماها :دی
دعوا شدیم و متنبه که بچه خوبی باشیم و به موقع غذا می خوریم...نوشیدنی...میوه و...تکمیل !
و طبق خیلی خیلی خیلی حرف گوش شدنمان که از اول بودیم نه که نبودم ؛خودمان را وزن کردیم که ببینیم چندیم الان اون وخ که قول بدهیم اصلا حالا که شما میگید چاق هم می شویم :دی مگر ما چمان است ؟ :دی
ههههه از وزنی که آن چندین روز ماقبل وزن شده بودیم...دو کیلو افت وزن هم داشتیم..ولی من هرچی می گفتم... بابا من اعصاب گشنگی تحمل کردن و تشنگی کشیدن رو ندارم.شماها که می دونید که ... اگه گشنه ام بشه... دو مین طول بکشه...زمین و زمان وصل میشه به هم به وسیله من...ولی خب نشده خوب...ولله!مگه من مقصرم ؟ :دی
تصمیم با کلی پروگرمینگ (:دی)شد که با غذایمان خوب شود...خوابمان که درست بود چون خدایی رو خواب حساسم... چون موقع رانندگی خدایی نکرده خطری پیش می آید و یک عمر پشیمانی دور از جون...گوش شیطان کر..چشمم کور... پاهاش شل و... خلاصه درب و داغان به جهنم سفلی پیوست بخورد ... 4 ساعت خواب رو هم شب بود ... تا 6 ساعت هم می رفت...روز تعطیل هم 10 ساعت رو داشتیم خدایی :دی
شد پنج شنبه و اولین روز وفای به عهد ماضی ... باز همان آش و همان کاسه ... و بستری شدنمان!
تا یک شنبه همین هفته
تا ما دوباره بایستیم !
دو شنبه ای از دانشگاه رفته بودم سر کار ؛ پشت میز نشستم...دسته صندلی اداری را گرفتم؛خودم را نیم خیز و سبک کردم که صندلی را بکشم جلو و مشغول شوم... یک لحظه به ذهنم رسید تا الان که ساعت 5 است این اولین نشستن من بدین گونه است ! خودم خنده ام گرفت !

اپیزود چهارم :

ساعت 16:40 دقیقه از دانشگاه ماشین دربست گرفتم تا به جلسه ساعت 17 برسم ! خودم را به درب خروجی دانشگاه رساندم و که تلفنم زنگ خورد. از امورکل فرهنگی بود...
-خانم فلانی؟
--بفرمائید؟
-شما الان دانشگاه هستید دیگه ؟
--نخیر ! همین الان خارج شدم!
-ببخشید خانم فلانی حقیقتش الان با دکتر جلسه گذاشتیم گفتند ******
--(خودت رو کنترل کن...نفس آرام بکش... یک - دو - سه...بده تو.... نگه دار...آها بده بیرون... خب حالا جواب بده ) مگه قرار نبود آقای فلانی پیگیری کنند.من همه برنامه ها رو که ردیف کردم.مشکل کجاست الان ؟
-(توضیح می دهد )
--قانع اش می کنم .
پشت خطی دارم... اعلام نمی کنم..سعی می کنم زودتر تماس قطع شود...تلفن تمام می شود.پشت خطی را بر می دارم.
از بچه های فعال فرهنگی دانشگاه است !
-سلام.خوب هستید؟ خسته نباشید..ببخشید خانم فلانی ! ...(توضیح می دهد )
--(قول بهش می دهم که همین الان پیگیری کنم ) تماس قطع می شود.
خدا خدا می کنم ماشین آژانش زودتر بیاید..دیرم می شود.
تماس می گیریم.... وصل کنید به خانم فلانی
-سلام.خانم***.خسته نباشید!
--سلام.خوبید شما ؟
-ممنون.برنامه فلان روز رو آماده اید برای اجرا دیگه ؟
--نــــــــــــــه(نه غلیظی می گوید که حد ندارد )
-عصبی می شوم...لحنم از حالت کاملانه مهربانانه خارج می شود... سعی می کنم از مد مهربانانه و صمیمی به حالت رسمی بکشانمش... همچنان می گوید :نه!... تیکه می اندازم بهش که رئیست میگه آره چی کاره حسنی که میگی :"نه" ؟ و... به خرجش نمی رود که نمی رود..خدا نکند آدم گیر یک عده زبان نفهم لاکردار بد اخم ِ ...( بیــــــــــب) بیفتد!
ماشینی جلو درب آمده..با اشاره سرم می و لبخوانی او می فهمم برای همان مسیر من است از طرف آژانش.. همچنان که حرف می زنم در ماشین می نشینم و درب را می بندم ... نمی فهمد..بی خیالش می شوم. قطع می کنم با کمی خط و نشونی دانشجو مابانه
به راننده سلام می کنم.مرد مسنی است تقریبا!
تماس می گیرم تا کار پیگیری شود... و این پیگیری ها تا یک ربع ادامه می یباد و ساعت شده ده دقیقه به 5 !
تلفن ها قطع می شود...سرم را بالا می کنم.ورانداز می کنم کدام خیابانیم و چه خبر است.. ترافیک همیشگی و وحشتناک تهران.نا خداآگاه انگار با صدای بلند به "نچ نچ"با لحنی افسوس وار پرداختم!...با صدای آمدن پیامک سرم را می آرویم پائین... در همین طی مسیر نگاهم به راننده که نگاهش به آینه است می افتم!...فهمیدم بلند افسوس ترافیک و... را خوردم..می خوانم و جواب می دهم و... تمام که شد..مدتی به سکوت می گذرد.نگاهم دائم به ساعت است که هنوز ابتدای مسیریم و سانتی متری حرکت می کنیم و من 5 دقیقه دیگر در جلسه ای رسمی و استانی باید به عنوان نماینده حضور داشته باشم و چون خانم هستم و چون یک خانم محجب چادری هستم و چون... اصلا خوشم نمی امد دیر به جلسه بروم و نگاهی از هر لحاظ با تاخیر ورودم به من جلب شود...حالم از این صحنه بهم می خورد.به راننده می گویم : فکر می کنید تا ده دقیقه دیگر برسیم... راننده با لحنی قاطع صد رحمت به آن "نه" ِ آن خانم می گوید : نـــــــــــه!تا بیست دقیقه دیگر هم نمی رسیم اگر این جوری باشه...با اشاره دست می گوید : نگاه کنید تا کجا ترافیکی..نگاه می کنم..اتوبان پنج لاین ماشین..پشت سرهم تا چشم کار می کند دارد که همه سانتی حرکت می کنند.با خودم می گویم : مسیر بیست دقیقه...فوقش نیم ساعته... 45 دقیقه؟!؟... بعد در ذهنم خودم را مجازات می کنم که کاش زودتر می امدم و بعد می فهمم نمی تواسنتم..عین موشک از کلاس بیرون پریدم و این استاد و این کلاس هم زودتر نمی شد.خاطر جمع می شوم مشکلی از من نبوده ... در ذهنم همه این تلفن ها ؛ جلسه ؛ امروز؛برنامه ها و... را مرور می کنم...با خودم می گویم :توکلت بر خدا باشد!درست می شود! مشکل تو اینه که می خوای همه چی رو خودت حل کنی و خودت رو می کشی... خیلی چیزا رو فقط باید خدا حل کنه و... راننده بد و به صورت مزخرفی به سمت راست منحرف می کند ماشین رو... نگاهم به نوشته های روی دیوار کنار اتوبان می افتد... یا ذوالجلال و الاکرام...یا عزیز...یا جبار... له الاسماء الحسنی و... لبخندی محو می زنم ...آرامش خوبی را دچار شده ام..در افکارم غرق می شوم..دیگر نه فکر ساعتم نه فکر مسیر و... با صدای راننده به خودم می آیم! انگار دفعه دوم-سوم است که صدا می کند!...
-بله؟
--ببخشید خانوم میشه ی سوالی بپرسم؟
-(با لحنی محکم و گویی انگار اگر بی ربط است "نه")می گم : بفرمائید ؟
--شما ذکر گفتید ؟ دعایی خوندید ؟
-(متوجه نمی شوم موضوع چیست ؟...مکث می کنم ... از کنار اتوبوسی می گذرد... نگاهش دائم به آینه است ولی نگاه من به رانندگی او که نزند به ماشین... هنوز متوجه موضوع نمی شوم... من ذکر نگفتم... یاد آن جملات روی دیوار می افتم و آن آرامش دل نشنین...ولی هنوز نمی دانم چه می گوید؟)
--آخه پرسیدید که ده دقیقه ای می رسیم.من گفتم نه..تا بیست دقیقه دیگر هم نمی رسیم...ترافیک رو دیدید؟
-بله!(هنوز نمی فهمم چی میگه... حوصله کنجکاوی و دقت را هم ندارم ..یک سر دارم هزار و یک سودا ... تو چی میگی این وسط ؟...لحن بله ام را آخرش به گونه ای می گویم که متوجه شود که ادامه دهد...خب؟ که چه؟ ...)
--اون ترافیک بعد از چند ثانیه باز شد ...راه باز شد..خیلی جالبه...ترافیک اون جوری این طوری روون شه... ساعت دارید ؟
-بله.چه طور؟...ساعت را اعلام می کنم...
--همین خیابان پیاده می شوید ؟
-بله(هنوز لحنم تعجب و سوال دارد)
-- ده دقیقه شد دقیقا !... با لبخند می گوید... به آینه نگاه می کند و می گوید :دخترم!چه چیز را ذکر گفتی ؟
-(متوجه موضوع می شوم که چه می گفته ... لبخند می زنم ...) صادقانه گفتم : ذکر خاص ندارد دعای دل ! در ضمن دعای ما سنگین تر از آن است که بالا رود(لحنم ناخودآگاه غمگین می شود..یاد دعاهای این ایام و اسیران در بند ظلممان می افتم...نمی دانم چرا نا خودآگاه یاد شخص خاصی از اسیران افتادم و دلم گرفت ... یاد داغهای این روزها افتادم...یاد ِ ... )
--دعای من بالا نمیره ...
-(موقع پیاده شدن است ... کیف پولم را در می آروم )می میگوم : استجابت همه دعاها را ضمانت کرده و قول داده...(لحنم برای خودم هم نا آشناست... خودم هم تعجب می کنم..پول را تقدیم می کنم )
--برای من هم دعا می کنی دخترم؟بگو این آدمی که نمیشناسمش خیلی گرفتاره ! خیلی ...
-(کمی آرامتر می کنم سرعت بیرون رفتنم را )حل می شود انشاءلله!
--(نمی دانم چرا در نگاه آن پیرمرد لحظه اخر حس کردم ! از این "حل می شود انشاءلله " خیلی خوشحال شد !...انگار جدا خبر حل شدن گرفتاری و مشکلش را شنیده باشد ... ترسیدم... یک لحظه... دستگیره درب را گرفتم و بستم... خدایا !چرا ؟؟!خدای من اخه...دوست دارم مثل بچه ای ناراحت و عصبی و لجباز که زورش فقط به مادرش می رسد وقتی هم بغض دارد هم عصبی است هم ناراحت است هم زورش به کسی نمی رسه اصلا و ابدا ؛ مشت می زند به مادرش یا ..پائین دامن یا چادر مادرش را میگیرد..می کشد و باز داد می زند و... باشم...کار دارم خدای من! می بینمت!... از خیابان رد می شوم و آن مرد را دعا می کنم )
...
دوباره قسمت می شود از همان آژانس ماشین بگیرم !..همان راننده است... اول جلو نمی روم... دستم روی موبایل می رود که زنگ بزنم و تقاضای یک راننده دیگر را بکنم ...
اما بعد ...با احتیاط و عصبانی سوار می شوم...
پیر مرد گرفتاری هایش کمتر شد انشاءلله حل می شود !

اپیزود پنجم :

پسرک ایستاده بود... با حالت زار آمد جلو.در دستش فالهای حافظ بود.معمولا سعی می کنم توجهی نکنم به این نوع تکدی گری ها ! قدمهایم همچنان سرعت خود را داشتند . چندین قدم همراهم آمد .دو -سه قدم جلوتر رفته بودم از پسرک.یک لحظه دلم برای اشعار حافظ تنگ شد.خیلی وقت بود سری نزده بودم یه دیوان اشعارش تا لبی تر کنیم از چشمه اشعارش!دلم برای فالهایش هم تنگ شده بود.ایستادم.نیت کردم برای خودم .برگشتم...وحاصل این شد که می بینید :

اینکه مفسر ابیات از این ابیات چرا این چنین برداشت کرده را نمی دانم ولی همین مانده بود که حافظ نیز به ما بگوید برو استراحت کن ! :دی
جملات آخرش :
"هر چند گاه یک بار نیاز شدید به استراحت پیدا می کنید که این استراحت جنبه جسمانی و روانی دارد !"
دست مفسر و حافظ باهم درد نکند.گویا این قضیه بدحالی و بی حالی و خستگی و اوضاع بدمان به گوش حافظ هم رسیده :دی و ایشان نیز دستی در نصیحت برده اند که بچه بیشین ! :دی
و اما ... جدای از طبع شوخ ما !
قدیم تر ها گفته بودم (+) حالا مبتلا به اش شدیم گویا!
ظاهرا سه ماه در شدید ترین فشارهای روحی و روانی و در اوج روزهای داغ و درد و وحشت و اضطراب و دغدغه هایمان بیش از آنچه که تصور می کردم و متوجه باشم روحم مثل کاغذی در بند جسم مچاله شده بوده !و عرصه چنان برایش تنگ آمده که پرواز را بر قفس ترجیح می دهد ! حواسمان به جسممان بود؛یعنی سعی می کردیم که باشد که ظاهرا چنین نبوده... خود خدا دست به کار شده؛گوش جسممان را گرفته وقتی دیده که صاحبش چه قدر بی رحم و حواس پرت است و نشاندتش سرجایش!دو بار خدا ناگهانی و بدون هیچ پیش بینی دقیقا درست به میزانی که استراحت نیازش بود . آنچه می باید کرد !
و ما که جز غر زدن کاری نکردیم به خدا ( :دی )
فشار بی حد اوضاع کلی مملکتی ؛سیاسی؛اجتماعی و دغدغه های دینی و انقلابی ام روی آن سه ماه مانده بود که مهر آغاز شد...به گمانم شاد و خرم ؛ نرم و نازک؛چست و چابک سال تحصیلی را شروع می کنیم ... اما فضای دانشگاه و سنگینی اش رویمان آوار شد ! درس ها سنگین تر شده بودند این ترم!روز ها فشرده تر ! کار هم سخت تر و زیاد تر و تخصصی تر ! فعالیت های فرهنگی هم که بود و بیشتر و پیچیده تر ! نت بودن را دوست داشتم.مثل آن شش سال قبل ! و الان یک وظیفه تلقی اش می کردم . اخبار با آنکه نگرانم می کرد.به همم می ریخت.مضطربم می کرد.به دعایم بلندم می کردم.به نفرین وادارم می ساخت .دچار آشفتگی ام می ساخت و بعضا ساعت ها خیره شدن را دچار می شدم ولی باز مثل این مازوخیسمی ها دنبال می کردم و می خواستم عمدا دنبال کنم.آنهم لحظه به لحظه...روز به روز... بنابراین سر زدن به دنیای مجازی برایم مثل شش سال قبل تنها نبود هر چه بود !
هم زمان به صورت موازی پیش باید برود کارها ...
بگذریم که چه ها شد ولی نشد که تاب بیاوریم !
از خودم عصبانی بودم.
از حواس پرتی هایم
از اینکه چرا نمی توانم بمانم ... آنچنان که دوست دارم. دوست دارم هر جایی که هستم بتوانم بگویم :"آنچه در توان داشته ام انجام داده ام " و...
ولی سنگینی روح جسم را فشرده کرد
حس می کنم در این یک ماه تحصیلی ؛یک ماه از سنم نگذشته... شاید چند ماه...شاید چندین ماه...شاید یک سال...شاید ...
خسته بودم!
خستگی به معنای تام!
خستگی ای را که خود متوجه اش نیستی ... ولی ذره ذره آب شدنت را حس می کنی !
خانواده بدتر از خودم متوجه اوضاعم بود !
چراغ اتاق خاموش بود...روی تخت دراز کشیده بودم!دستانم را به زیر سرم گره زده بودم و به سقفی که نمی دیدمش در تاریکی اتاق خیره شده بودم!به چیزی فکر نمی کردم.چند روز است که دارم سعی می کنم ایده ای از این ذهن بیرون بیاید.نمی آید.فکرش را بکن؟ذهن من!!!!!!
مادر وارد اتاق شد!کنار تخت نشست ... می دانست دخترش آشفته تر از آن است که کلام آرامش کند!
خواست در آغوشش بروم ! ...می دانستم ! اضطرابم را منتقل می کنم و روحم بیش از این آغوش متلاطم است !... " بیا ! آرووم میشی" نمی دونم چرا بعد از این جمله رفتم!... فکر نکردم.رفتم!... هیچ کلامی رد و بدل نشد !نمی دانم چرا ولی ناگهان اشکهایم سرازیر شدند.فکر کن! من!!! اصلا حال و هوای گریه نبودم.به هیچ وجه!خدارا شکر می کردم که اتاق تاریک است و مادر نمی بیند و در آرام گریستن استادی تام دارم !
ولی خیسی اشک بر دستان مادر هم رسید!باز بی هیچ کلامی اشکهایم را پاک کرد ولی هم چنان در آغوش مادر بودم!آرام گفت :"چرا مثه همه دختر ها نیستی؟ مثل همه دختر ها به فکر خودت باشی... به خودت برسی... به درسات...به کارت..سرت به کارت باشه... مثل خیلی از دخترها صبح ها پاشی ! به خودت برسی...بری خرید ...کاری که مرد ها زیرش له میشن(ادامه نداد..لحنش برگشت... لبخند زد و ادامه داد ) همیشه فرق داشتی!همیشه متفاوت بودی ! تو حتی موقع به دنیا اومدن دکترت رو هم گول زدی ... "... نخندیدم... ولی خندید !دوست داشتم خنده اش را ... این تلاطم را آرام نمی کند ولی کم که می کند. آن قدر آرام گریسته بودم که می دانستم اگر بخندم صدایم را متوجه می شود...سعی کرد صورتم را پاک کند تا خیس نباشد...حجم خیسی بیش از این بود
خدایا من واقعا خسته ام !
محکم تر فشارم داد ... گفت :"همین جا بخواب "... چیزی نگفتم ! ... چندین دقیقه گذشت.ذهنم به خواب نمی رفت.مرض وجدانم را دچار شده بود !
نمی توانستم نباشم !
نمی توانستم کنار بکشم!
ننگ کنار کشیدن از زیر مسئولیتی را که قبول کرده بودم را نمی پذیرفتم!
حالا کار کردن در این مملکت هر چقدر که می خواهد سخت باشد !می خواستم نپذیرم... تو بگو "خریت محض" اما پذیرفته بودم !می دانی چندین نفر را من مسئولم ؟می دانی ...
"دیگه کار فرهنگی بنیادی تو این مملکت فایده ای نداره؛داری خودت رو گول می زنی .حالا هی من بگم ... ببین کی می رسی به حرفم " از این دست جملات را بارها و بارها همه جا شنیده ام که به نصیحت برایم می گویند که لااقل از این سری کارها نکنم.بچسبم به درس و کار... درس..کار... زندگی !همین!
نه تنها نباید نشان بدهی که خسته ای بلکه هر چه فشار بیشتر شد باید بیشتر تاب بیاوری!بیشتر لبخند بزنی...بیشتر تلاش کنی تا مبادا زیر دستان و همکارانت به دلشان راه نیابد که ... مشکلی است در راه !؟... نمی شود ؟!خم به ابروی زیر دستت نیاید روزی... دلش نلرزد که کارها روتین نیستند و چه گره هایی است که نگو و...سعی کن با نشاط در جلسات باشی ! شور و نشاط جوانی باشد موج بزند در نگاهت... جوان مذهبی حزب اللهی فرهنگی که می شود در برق نگاهش انرژی گرفت !از شوری که برای کار دارد به وجد بیایند مسئولان و دلشان برای یک عده دانسجو جماعت فعال مذهبی مسلک بسوزد و ...
خدای من !!!! خدای من !!!!!!!
چه دری وری هایی
در چشم جوانانت نگاه کن !نترس ! نگاه کن ! کم نیاور...نگاه کن !
...
این روز ها در چشم چند تنشان طوفان مواج انرژی می یابی؟هــــــــــــان ؟ چرا مهمل می بافی پس ؟!!!!بس کن این تار و پود بهم بافته مزخرف را ... صادقانه بگو ... جوانت این روز ها جوانی می کند ؟...خودت چی؟ زندگی می کنی ؟!... زنده ای !زندگی هم می کنی ؟!
این چه موج مزخرفی است که افتاده در جانم !
می خواهم به همان جوان با نشاط پر شور پر از رویا و خاطره و آینده که هر لحظه از ذهنش هزاران ایده فرهنگی و علمی و هنری می ریخت باشم !می خواهم قلمم را دوباره بتراشم و در این کاغذ دیجیتالی بنویسم !می خواهم آنی باشم که هر که می دید سرحال می آمد.از خسته نشدنم هایم خستگی هایش در می رفت ...
من می خواهم جوانی کنم ! اصلا جوانی ام پیش کشتان...بگذارید زندگی کنم !
حالم از این احوالات به هم می خورد ! باید زندگی کرد... باید زندگی را زندگی کرد ! جوانی کرد !طرح ریخت..فکر داشت..ایده داد...شور بود و شعور...سبز بود و پر امید ...باید ...
آن شب این قدر حرف برای گفتن و زدن داشتم که نگو..ولی الان دیگه نه !
اصلا برای این قسمت این همه سرتان درد آمده !
سرم می ترکد... از امروز ظهر بعد از جلسه با مسئولین ... مسکن خوردم.فکر کن!من!!!!!!!! خوب نشد..چشمهایم از درد سرم درد گرفته بودند و ازشان اشک می آمد ناخودآگاه !...
*
قبل از نوشتن این قسمت تفالی به حافظ زدم که این پست را چگونه بنویسم؟چه بگویم؟چه بنویسم که بفهمند چه در دل دارم و خود بی آنکه من بگویم بخوانند چه اتفاق خواهد افتاد ؟ و...
آمد :
خرم آن روز که با دیده گریان بروم
تا زنم آب در میکده یک بار دگر

معرفت نیست در این قوم خدایا سببی
تا برم گوهر خود را به خریدار دگر

هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کندم قصد دل ریش به آزار دگر

باز گویم نه در این واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر


*

آهنگ وبلاگ را تغییر دادم! آهنگ "خسته ام "
نترسید در روحیه انقلابی تان خستگی ایجاد نمی کند.برعکس !این است(+)گوش کنید حتما!



۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

خیمه سبز


نمی دانم حدیث نامه چون است ؟
همی دانم که عنوانش به خون است

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

سوز هجری چشیده ام که مپرس !

خدا شاهد است چند روز است می خواهم پستی دیگر بزنم ! حرفها دارم با شما ...
اما از زمانی که حرف های فرزندان شهیدان همت (+) و باکری(+) را خوانده ام این قدر اوضاعم بهم ریخته است و..
نه قلمم می کشد بر دفتر...
نه دلم بر روزگار استواری می کند ...
نه تاب نگفتن و ننوشتن
...
بسیج و بسیجی ای که از جبهه زار زدن بر خاک و سر کوفتن به نی های جنوب و..عربده های هیئتی وار و عکس برای آلبوم افتخاراتش و...را فقط درک کرده نباید هم ککش بگزد از این کلامها!
خانواده های شهداء داغدارتر از این سخن ها هستند!
دلشان دریای خون است...اینها که قطره اند!
ظلم ها هر روز بیشتر و بیشتر می شود
و مظلومیت ها فزونی می یابد !
اما تا خدا راهی نمانده...
آن وقت این به اصطلاح سردار سپاه می گوید وقتی رادیو جوان می شنود غسل واجب می شود و من ماندم غسل واجب بر مردان غیر غسل ... لا اله الا الله ! گره تنبانک آقایان محکم تر...شاید اوضاع بهتر شود! یا این یکی موقشنگ افاضات می فرماید(+)
...
روز بیست و چهارم خرداد ماه که هنوز ایام امتحانات مدارس و دانشگاه ها بود ! عزیزی را دیدیم که همسر شهید اند و خود از مبارزان ایام انقلاب و دانشجویان خط امام (س) و زجر کشیده ایام مبارزه هستند {در بسیاری از عکس های زمان انقلاب که از به صحنه آمدن زنان و دختران سخن می گوید ؛حضور ایشان پررنگ است و شاید بهترین عکسی که شامل صفهای دختران محجب و بازو به بازو گره کرده و عکس سیاه سفید حضرت امام(س) به دست داشته و در حال شعاردادن در تظاهرات است؛ایشان را شامل می شود} باورمان نشد که یک پا از پائین به بالا در گچ و سری باندپیچی شده مشاهده شوند در حالیکه چون معلمی دلسوز به میدان علم و هنر آمده بودند تا در کشاکش امتحانات دانش آموزان خود را یاری کنند!
جویای احوالات که شدیم فهمیدیم در اعتراضات روز بعد از انتخابات نیروها ایشان را شناسایی کرده و ایشان هم با اولین ضربه باتوم بر سر دچار گیجی شده بودند و...خلاصه افتاده بودند دست ظالمین بی حیا و لش(لباس شخصی)ها و ی مشت با ریش بی ریشه که انسان را یاد این تصاویر(+,+) می اندازند بیشتر تا چهره هایی خدایی یا... ونتیجه در گچ رفتن یک پا و... بوده...مانده بودم با این سن و سال هنوز هم سودای مبارزه با ظلم دارند و هنوز بر سر آرمانهایشان ایستاده اند ....شرمم آمد از خودم !
چند هفته بعد از آن روزهای جنایت و وقاحت شنیدم دو فرزند یک همسر شهید را در جلوی چشمان مادر گرفته اند و وقتی این شیر زن به اعتراض صدایی بلند می کند و می گوید :شرم کنید !من این دو را بدون آنکه بدانند قبر پدرشان کجاست و جایی برای گریستن داشته باشند با دست های خالی بزرگ کرده ام!حاصل عمرمند و...به ایشان هم رحم نکرده اند ...{همسرشان مفقود الجسد اند}
...
روز قدس !خواهر شهیدی را دیدم که معلم خودم بود!برادر ایشان توسط ساواک تحت بدترین و وحشیانه ترین شکنجه های ممکن قرار گرفته بود و زیر شکنجه به شهادت رسیده بود اما آن بی دینان تنها این را برای عذاب خانواده این شهید عزیز کافی ندانسته اند و برای تحویل جنازه شروع به بد بازی ای کردند(مثل حرکت بی دینان امروز؛فرق چندانی ندارد هیچ !بدتر است...نام اسلام بر سردر این نظام خورده ) و چند بار پیاپی تکه هایی از بدن این شهید مبارز رو برای خانواده فرستاده اند..یک روز یک انگشت....روز دیگر پاره ای دیگر از بدن و ... تا خانواده به زبان بیاد و اطلاعاتی که انها می خواستند بگوید و خانواده مبارزتر از کلامها و حرکات !...خلاصه... ماجراهای ظلم و ظالم که نهایت ندارد !
چندین سالی میشد که ندیده بودم ایشان را...سلام و علیک گرمی کردیم باهم !...از دانشگاه و کار و زندگی ام سوال کرد و...هیچ کداممان خط فکری سیاسی دیگری را نمی دانستیم! ... با خنده گفتم : چه می کنید با اوضاع کشور !؟ بی هیچ رو در بایستی پرسید : اول بگو ببینم کدوم طرف وایسادی ؟حق یا باطل !؟...یک لحظه ترسیدم!...با لحنی آرام و صدایی پائین جواب دادم!هردو خندیدیم ...جمعیت شروع به راه رفتن کرده بود بعد از وقفی کوتاه...کنار آمدیم که در مسیر حرکت نباشیم ! ... حرفمان اندکی طول کشید ...سالها حرف بین یک معلم دلسوز و مهربان و یک شاگرد که برای معلمش شاگردی زیرک و خوب بود که بماند!این ایام خود یک مثنوی است برای گفتن!... حین حرف زدن به ماشین پلیس راهنمایی رانندگی که پشت سرمان بود تکیه دادم...حواسم هم نبود که این پلیس است و پلیس امروز و امسال و این اوضاع با پلیس دیروز ها فرق دارد !...یکی از مامورین از پشت نزدیک آمد و خطابم گفت که یعنی برای خستگی در کردن نیست و... معلمم با لحنی که داغ و دردش چندان شده بود و از صد فرسنگی دلت را می سوزاند گفت : " سنگینی این انقلاب روی دوش ماست! سنگینی اسلام روی دوش ماست ... خسته از ظلمیم " و...

بسیج و سپاه کلاهش را بیندازد بالاتر ... شاید شیطان دستی بلند کرد گرفت !شاید او هم عارش بیاید ...
...
چه می کنم؟...با عزیزان سردارانشان همت و باکری و بهشتی و کریمی وغفاری و...این کرده اند به زیرتر رحمی کنند؟!...هیهات!
...

...بگذریم ما که سرمان را مقابل ملت به زیر و مقابل آنها و امثال آنها به بالا می گیریم و گفته قرآن اجرا می کنیم که "و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما"
پ . ن :
شرمنده همگی..وقتی یک عالمه حرف داشته باشی به همراه بغض!
وقتی ...
نمی توانم حرف بزنم ... یک چیزی در گلویم هست که قلبم را هم فشار می دهد !
اضافات :
موقع نوشتار فراموش کردم تولد یک متولد ماه مهر دیگر را تبریک بگویم ...جمعه ؛دهم مهرماه..تولد این دوست بود.تولدتان مبارک(+)برایتان بهترین ها را از خداوند خواهانم!
بمب گوگلی غزه